سیاه پوشی حرم
سیاه پوش شدن حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
قیام حضرت زینب سلام الله علیها 3
قسمت سوم
تحریف ناپذیری قیام عاشورا از طریق خطبه حضرت زینب (سلام الله علیها) در کوفه
Irreversibility of Ashura uprising through Majesty Zeinab’s sermon in Kufa
هنگامی که زنان کوفه با مشاهده اوضاع واحوال کاروانیان حسینی گریه میکردند و گریبانهای خود را چاک میکردند و مردانشان با آنها همراهی میکردند و بیتابیها میکردند، حضرت زینب (سلام الله علیها) به مردم نهیب زد که خاموش باشید! با این نهیب، نه تنها آن جماعت انبوه ساکت شدند بلکه زنگ شتران نیز از صدا افتاد.
When the women of Kufa observing the situation of the caravans of the Husseinis, were crying and, their husbands were accompanying them and whispering, Zaynab (peace be upon her) urged the people to be silent! Not only were those crowds silent, but also the sound of the camel buzzing..
آنگاه حضرت زینب (سلام الله علیها) پس از حمد و ستایش پروردگار و درود بررسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب به آنان فرمود: «ای مردم کوفه ! ای جماعت نیرنگ وافسون و بی بهرگان ازغیرت !اشک چشمتان خشک مباد و ناله هایتان آرام نگیرد.
Then Zaynab (peace be upon her), after praising God and Greetings upon the prophet (peace be upon him), said:
“O people of Kufa! O deceitful community without zeal! Do not dry the tears of your eyes and do not let your groans calm down
مثل شما مثل آن زنی است که تار وپود در هم بافته خود را به هم ریزد و رشته های آن را از هم بگسلد ، شما سوگندهایتان را دستآویز فساد و نابودی خود قرار دادید
Like you, it’s like the woman who knit her weave and twine her strands together., You have made your oaths hang on your corruption and destruction.
شما چه دارید جز لاف، غرور، دشمنی و دروغ ؟
What do you have except bragging, pride, enmity and grief?
و بسان کنیزان خدمتکار، چاپلوسی و سخنچینی کردن؟
Like servant maids, you flatter and talk.
و همانند سبزهای که از فضولات حیوانی تغذیه کند و برآن میروید و یا چون نقرهای که روی گورها را بدان زینت و آرایش کنند؛ دارای ظاهری زیبا ولی درونی زشت و ناپسند!
And like a vegetable that feeds on animal waste, or as a silver adornment on the graves, it has a beautiful but ugly interior look!
برای آخرت خود چه بد توشهای اندوخته و از پیش فرستادید تا خدای را به خشم آورید و عذاب جاودانه او را به نام خود رقم زنید!
How badly have you forsaken the Hereafter, and sent them forth to anger God and make his everlasting torment in your name!
آیا شما (شمایی که سوگندهایتان را نادیده گرفتید و پیمانهایتان را گسستید) برای برادرم حسین گریه میکنید؟
Do you cry for my brother Hussein (the one you took your oath of office and broke your covenants)?
بگریید که شما شایسته گریستنید، بسیار بگریید و اندک بخندید که ننگ (این کشتار بیرحمانه) گریبانگیر شماست و لکهی ننگ ابدی بر دامان شما خواهد ماند، آنچنان لکه ننگی که که هرگز از دامان خود نخواهید شست
Cry, you deserve to cry, cry a lot, and laugh at the disgrace that is cruel to you, but the eternal disgrace of your grief will remain, the stigma you will never wash .
و چگونه میخواهید این لکه ننگ را بشوید در حالی که جگر گوشه رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و سید جوانان بهشت را به افسون و نیرنگ کشتید؟همان کسی که درجنگ پناهگاه شما بود و درصلح مایه آرامش و التیام شد
And how do you want to wash away this stigma while killing the beloved of God’s Messenger (peace be upon him) and the youth of Paradise with charm and deception? The one who sought refuge in the war and rested in peace
ادامه دارد…
MY Qasim
بسم الله
نمی دانم این بار می شود روضه قاسم را خواند یا نه؟
در آغوش عمو بزرگ شد،
Peace be upon you, O Abdullah
- Sixth night
In the name of God
I do not know if this time it is possible to read Qozem lamentation or not?
Grew up in Uncle’s arms,
شب عاشورا، گوشه خیمه نشسته بود، نگران بود، مگر می شد بدون عمو زیست، مگر امکان داشت بعد از عمو نفس کشید، مگر می شد تصور کرد دنیای بدون عمو را…
Ashura’s night, in the corner of the tent, he was worried, could he live without his uncle, could he breathe after his uncle, could he imagine a world without his uncle…
نکند او را نبرند؟
Shouldn’t they take him?
نکند بخاطر کوچکی، او را در خیام بگذارند؟
Shouldn’t they put him in tents because of his age?
نکند به عمه جان، از قبل سفارشش را کرده باشد؟
Shouldn’t he have already ordered his beloved aunt?
نکند…
Don’t …
قاسم ادب داشت، احترام نگه میداشت، میدانست جمع بزرگهاست، عمو و اصحابش؛ علیاکبر بود، عمو عباس هم مثل همیشه کنار عمو نشسته بود. گذاشت حرفهایشان، سؤالهایشان، درد و دلهایشان تمام شود، همان گوشه نشسته بود، وقتی عمو گفت، فردا کسی نمیماند، نگران شد، ترسید، سرش را زیر انداخت، گونههایش سرخ شد، اما اگر الان نمیپرسید، شاید…
Qasim was polite, respectful, he knew it was a great crowd, his uncle and companions; Ali Akbar, Uncle Abbas was sitting next to his uncle, as always. He let their words, their questions, their quirks ended, he was sitting in the corner, when Uncle said, “Tomorrow no one will stay, he will worry, he will scare his head, his cheeks will be red, but if you don’t ask now, maybe ..” .
- عموجان!
- Dear Uncle!
مثل همیشه برگشت، چشم دوخت، لبانش به تبسم گشوده شد. جرأت کرد سؤال کند، پرسد، تکلیفش معلوم شود.
As always, he stared, smiled, he dared to ask, his task to be known.
- عموجان! من هم؟
- Dear Uncle! me too?
لبخند عمو عمیق شد، اما دانههای اشک در گوشه چشمانش جمع شد و سؤال کرد: تو شهادت را چگونه میبینی؟
Uncle’s smile deepened, but tears fluttered in the corner of his eyes and he asked: How do you see the testimony?
لازم نبود فکر کند، تأمل کند، از کسی بپرسد، انگار این جواب را با خود مرور کرده بود، پاسخ داد: عسل، به شیرینی عسل هم نه، از آن هم شیرینتر و گواراتر…
He didn’t have to think, ponder, ask anyone, as if he had reviewed the answer with himself, replied: Honey, not honey, sweeter and sweeter …
باز عمو لبخند زد، اما دانهای اشک از گوشه چشمانش سر خورد.
Uncle smiled again, but a grain of tears ran down the corner of his eyes.
خیلیها رفته بودند؛ اصحاب شهید شدند. بدن پسرعمویش علی، عموهایش عثمان و جعفر و عبدالله در خیمه شهدا بود. این پا و آن پا میکرد، خواست عمه جان را واسطه کند، یا سراغ مادر برود. رفت پیش عمو،
Many were gone; the companions became martyrs. His cousin Ali’s body, his cousins Osman and Ja’far and Abdullah were in the Martyrs’ Tent. He would do it, he wanted to dear aunt, or he would go to his mother. Went to uncle,
- عمو جان، اجازه هست؟
لبخندی زد و گفت: نه عزیزدلم، نه عزیزدل برادرم… تو امانتی.
- Dear uncle, is it allowed?
He smiled and said, “No my dear, no dear my brother … You trust me.
خودش را در آغوش عمو انداخت و گریست. اصرار و التماس و خواهش و تمنا فایده نداشت. بیرون آمد، اشک،ها دانه دانه سر میخوردند و پایین میآمدند، اما حرف عمو یکی بود. تا خیمه مادر دوید، پرده را کنار زد و خودش را در آغوشش جا داد. زار میزد: مادر، شما بگو شاید عمو بپذیرند… نمیگذارد بروم. علی رفت، عون و محمد، پسرعمههایم رفتند، چرا باید بمانم؟ مگر نه اینکه همیشه عمو میگفت مهم سن و سال نیست، مادر بگو چه کنم؟ نمی توانم بدون عمو بمانم، و سرش را در آغوش مادر جا داد.
He hugged his uncle and wept. Insistence, begging, pleading and pleading would not work. He came out, tears ran from seed to seed,but, uncle’s words didn’t change. He ran to her mother tent, he removed the curtain and held himself in her arms and cried: Mother, you say uncle, maybe he’ll accept ..he won’t let me go. Ali went, Aun and Muhammad, my cousins went, why should I stay? Tell mom unless my uncle always said that age doesn’t matter. Tell mom what to do? I can’t stay without my uncle, and he holds his head in his mother’s arms.
اشکهای مادر یکی یکی سر میخورد و لای موهای قاسم گم میشد. نمیتوانست از این دردانه دل بکند. بعد از همسر، هر وقت او را میدید، یاد او می افتاد.
Mother’s tears went one by one and were lost in Qassim’s hair. Could not leave his beloved heart.. After the wife, she would remember him whenever she saw him.
- قاسمم…
- مادر، کاری بکن، وساطتی کن، شما بگو، شاید عمو بپذیرد. مادر خواهش میکنم، مادر تو را به خدا…
- MY Qasim.
- Mother, do something, mediate, you say, maybe Uncle will. Mother, please, mother to God …
مادر اشک هایش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید، دست برد لای وسایل گوشه خیمه و نامه ای را بیرون آورد. قاسم را در آغوش کشید، بلند کرد، صورتش را بوسید، اشک هایش را سترد و گفت: پدرت این مکتوب را برای امروز نوشته بود. برو عزیز دلم، فقط قول بده سلامم را به پدر برسانی و بگویی دلتنگم. برای خداحافظی هم برنگرد، می ترسم نتوانم…
Mother wiped her tears, took a deep breath, took out a handful of tents and brought out a letter. He hugged Qasim, raised him, kissed his face, tears his eyes, and said: “Your father wrote this letter for today.” Go on, my dear, just promise to say hello to my father and say I miss you. Don’t even go back for goodbye, I’m afraid I can’t
قاسم، بهت زده، به نامهای نگاه کرد که در دستش بود. قلبش در سینه میتپید، دست مادر را گرفت، بوسید: حلالم کن مادر و رفت.
Qasim, stunned, looked at the letter in his hand. His heart pounded in his chest, he held his mother’s hand, kissed: forgive my mother and go away.
تا خیمه عمو یک نفس دوید، پرده را کنار زد. خم شد، دست عمو را بوسید و نامه را به دستش داد.
Until the uncle’s tent ran a breath, he pulled the curtain aside. He bent over, kissed Uncle’s hand, and handed him the letter.
چند دقیقه بعد، این صدای قاسم بود که در میدان میپیچید: آهای حرام زادهها، آهان مردم کوفه! اگر مرا نمیشناسید، من فرزند حسن (علیهالسلام) نوه پیامبر برگزیده و امینم. این حسین (علیهالسلام) همانند اسیر و گروگان، گرفتار مردمى است که باران رحمت بر آنها نبارد.
A few minutes later, it was Qassem’s voice twisting in the field: Hey bastards, oh Kufa people! If you do not know me, I am the son of Hassan (peace be upon him) the grandson of the Prophet and the faithful one. Hussein (PBUH) like captives andhostages, is plagued by people whom may God don’t have mercy upon them
الحر بن يزيد الرياحي
كل ما أبحثُ عن سیرتهِ لا أستطيع أن أجدَ أيُ أثر مهماً. کأنَّ مسقط رأسه فی مکان الذی ینحنی بتواضع لسیده الحسین علیه السلام. کل ما أعرفه عن حر، هو حر. عندما وُلد و صوت بکائه مَلأ أذنَ أمها تهانی لکِ و إبنُکِ کان یُسمی الحر؛ فی الدنیا و فی الاخره حُر بن یزید ریاحی.
هر چه می گردم زندگی نامهای پیدا نمیکنم. انگار آن جا متولد میشود که سر خم میکند جلوی اربابش حسین. فقط این را میدانم حر، حر بود. همان دم که از مادر زاده شد و صدای گریهاش گوش مادر را پر کرد. مبارکت باشد و فرزندت آزاد مرد نامیده شد. چه در دنیا و چه در آخرت!
اگر عزای شما نبود
بسم الله
اگر عزای شما نبود،
اگر اهل بیتتان اسیر نمی شدند،
اگر پیکر شما، آغشته به خون نمی گشت،
اگر پر زدن اصحاب را یکی یکی به چشم نمی دیدید،
اگر…
تحمل رنج و سختی و مشقت دنیا، سهل نبود.
همه غصه هایم را گذاشته ام تا در عزایتان فراموش کنم و فقط بر مصیبتتان، اشک بریزم.
لایوم کیومک یا اباعبدالله آقاجان
In the name of God
If it wasn’t for your mourning,
If at least your household were not captured
If your body wasn’t stained with blood,
If you didn’t see the companions filling one by one,
If … It was not easy to endure the suffering of the world.
I have left all my sorrows to forget about your loss and only to weep over your misery. O Abbadullah,
there is no day like your day My Lord My life
Hurry for mourning
بسم الله
لباس های عزا
شال سیاه
علم سبز
زنجیرهای به صف کشیده
چادرهای خاکی مهیائید؟
آماده اید؟!
فقط چند ساعت تا شروع ماه محرم فرصت باقی است…
چقدر برای روضه های محرم دلتنگم.
Hurry for mourning
In the name of God
Mourning clothes
Black scarf
Green Flag Chains lined up Ground tents
Can you provide?
Are yo ready?!
Only a few hours until the beginning of the month of Muharram…
How much do I miss my Muharram’s rudiments.
همراه با کاروان کربلا 2
… از جانب عبیداللهبنزیاد به عمربنسعد فرمان رسید به جهت تعجیل در قتال و پرهیز از تاخیر و مساحمه. پس لشکریان به امر آن بیایمان به طرف حسینعلیهالسلام حرکت کردند. از میان لشکریان شمرذیالجوشن، آن سرورِ اهلِ فِتن بانگ برآورد: «کجایند خواهرزادههای من: عبدالله، جعفر، عباس و عثمان… شما در امانید؛ خودتان را بخاطر برادرتان حسین بکشتن ندهید. از امیرالمومنین(؟!) یزید فرمانبردار باشید تا به سلامت برهید
With Karbala Caravan 2
… Omar bin Sa’id was ordered by Ubayd al-Sa’id to hasten to kill and avoid delays. So the army went to Husayn (Peace be upon him) for command of that unbeliever… The leader of the seditionists among the Sharmazzi al-Jushan army shouted: “Where are my nieces: Abdullah, Ja’far, Abbas and Osman … you are safe; don’t kill yourself for your brother Hussein. Obey the Amir al-Momenin (?!) Yazid to stay safe.
عباسبنعلیعلیهالسلام رو به آن پلید فریاد برآورد: «دستت بریده باد و لعنت بر آن امانی که برای ما آوردهای! ای دشمن خدا؛ ما را امر میکنی که از برادر و سید خود دست برداریم و سر به فرمان ملعونان و ملعونزادگان فرود بیاوریم؟
Abbas bin Ali (Peace be upon him) shouted to that filthy man: “Shake your hand and curse the trust you have brought us! O enemy of God, commandest us that we give up our brother and our leader, and bring us to the commandment of the accursed and the cursed?
شمر ملعون که این پاسخ را شنید خشمناک به جانب لشکر شتافت… امام چون مشاهده بنمود که آن مردمِ شقی حریصند تا هر چه زودتر آتش جنگ را شعلهور سازند و کلام حق و موعظه بر دلهای سختشان اثرگذار نیست؛ توسط برادرش عباس از آن گروهِ حقنشناس یک شب را برای نماز، راز و نیاز و قرآن خواندن مهلت میگیرد
The cursed Shamr who heard this response raged furiously at the army … Imam Hussein, seeing that the shaggy people were quick to ignite the fire of war and the word of truth and sermon did not affect their hard hearts; takes time a one-night break by his brother Abbas from that jurist group for prayer, mystery, and reading Qur’an…
شب فرا رسید؛ شب عاشورا… حضرت سیدالشهداعلیهالسلام اصحاب و یارن خود را جمع نمود. حمد و ثنای الهی را به جا آورد؛ سپس رو به اصحابش فرمود: «امّا بعد، من حقّاً اصحابی باوفاتر و بهتر از اصحاب خودم، و اهلبیتی نیکوکارتر و با صِله و پیوندتر از اهل بیت خودم سراغ ندارم؛ پس خداوند شما را از طرف من به بهترین جزائی پاداش دهد! آگاه باشید که من در رفتن به شما اذن و اجازه دادم؛ پس همگی بروید که عقد بیعت را از شما بگسستم و نسبت به خود، بر شما عهده و ذِمامی ندارم. اینک شب در رسیده است و پوشش آن شما را در بر گرفته است؛ آن را چون شتر راهواری بگیرید و متفرّق شوید!»
The night has come; the night of Ashura … The Majesty (peace be upon him) gathered his companions. He performed divine praise; then he said to his companions, “But then I really have no loyal companions, better than my companions, and a better and more benevolent Ahlbait than my Ahl Beit; May God reward you the best! Be aware that I have permitted you to go, so go all out to break away from you, and I have no duty to you. Behold, the night is now come, and the veil is upon you; take it as a camel, and scatter it.
شب، شبِ آزمایش یاران و اصحاب بود و چه یارانی باوفاتر از اصحاب و یاران شیدایی امام حسینعلیهالسلام. برادران، فرزندان، پسران برادر، سعیدبنعبداللهحنفی، مسلمبنعَوسجه، زهیربنالقَین و جماعتی دیگر از اصحاب برخاستند و هر یک با زبانی اعتذار آمیز گفتند که: ما بعد از تو باقی نباشیم! و خداوند ما را پس از تو زنده نگذارد! ابداً ابداً چنین کاری نخواهیم کرد؛ بلکه آرزو داشتیم چندین جان داشتیم و همه را در راه تو فدا میکردیم!
The night was the night of the testing of companions, and what a louder companion than Imam Hussein’s companions. The brothers, the children, the brothers’ sons, Sa’id bin Abdullah Hanifi, Muslim Ibn Ausjeh, Zahir bin al-Qa’en and a number of others came up from the companions, each saying in a confident manner: We shall not be left after you! And may God not resurrect us after you! We wouldn’t do that at all; we wished we had several lives and sacrificed everything in your path!
آن شب، شبِ مناجات و عشقبازی حسینعلیهالسلام و یارانش با یگانه معبودشان بود. صدای ناله و مناجاتشان در تاریکی شب چون آوای بال زنبور عسل شنیده میشد. پارهای در رکوع، برخی در سجده، جماعتی ایستاده و عدهای نشسته مشغول عبادت بودند… زینبسلاماللهعلیها بیقرار است…
That night (the night of Ashura) was the night of prayer and love of Hussein and his companions with their only god. The sound of their whining and chanting was heard in the darkness of the night like the sound of a bee’s wings. Some were in Bowing, some were in prostration, some were standing and some were sitting in worship … Zeinab (peace be upon her) is restless …
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است
مکن ای صبح طلوع…
Tonight be a guest king of religion in his shrine
Tomorrow evening his body is under the ponies
Do not rise in the morning…