MY Qasim
بسم الله
نمی دانم این بار می شود روضه قاسم را خواند یا نه؟
در آغوش عمو بزرگ شد،
Peace be upon you, O Abdullah
- Sixth night
In the name of God
I do not know if this time it is possible to read Qozem lamentation or not?
Grew up in Uncle’s arms,
شب عاشورا، گوشه خیمه نشسته بود، نگران بود، مگر می شد بدون عمو زیست، مگر امکان داشت بعد از عمو نفس کشید، مگر می شد تصور کرد دنیای بدون عمو را…
Ashura’s night, in the corner of the tent, he was worried, could he live without his uncle, could he breathe after his uncle, could he imagine a world without his uncle…
نکند او را نبرند؟
Shouldn’t they take him?
نکند بخاطر کوچکی، او را در خیام بگذارند؟
Shouldn’t they put him in tents because of his age?
نکند به عمه جان، از قبل سفارشش را کرده باشد؟
Shouldn’t he have already ordered his beloved aunt?
نکند…
Don’t …
قاسم ادب داشت، احترام نگه میداشت، میدانست جمع بزرگهاست، عمو و اصحابش؛ علیاکبر بود، عمو عباس هم مثل همیشه کنار عمو نشسته بود. گذاشت حرفهایشان، سؤالهایشان، درد و دلهایشان تمام شود، همان گوشه نشسته بود، وقتی عمو گفت، فردا کسی نمیماند، نگران شد، ترسید، سرش را زیر انداخت، گونههایش سرخ شد، اما اگر الان نمیپرسید، شاید…
Qasim was polite, respectful, he knew it was a great crowd, his uncle and companions; Ali Akbar, Uncle Abbas was sitting next to his uncle, as always. He let their words, their questions, their quirks ended, he was sitting in the corner, when Uncle said, “Tomorrow no one will stay, he will worry, he will scare his head, his cheeks will be red, but if you don’t ask now, maybe ..” .
- عموجان!
- Dear Uncle!
مثل همیشه برگشت، چشم دوخت، لبانش به تبسم گشوده شد. جرأت کرد سؤال کند، پرسد، تکلیفش معلوم شود.
As always, he stared, smiled, he dared to ask, his task to be known.
- عموجان! من هم؟
- Dear Uncle! me too?
لبخند عمو عمیق شد، اما دانههای اشک در گوشه چشمانش جمع شد و سؤال کرد: تو شهادت را چگونه میبینی؟
Uncle’s smile deepened, but tears fluttered in the corner of his eyes and he asked: How do you see the testimony?
لازم نبود فکر کند، تأمل کند، از کسی بپرسد، انگار این جواب را با خود مرور کرده بود، پاسخ داد: عسل، به شیرینی عسل هم نه، از آن هم شیرینتر و گواراتر…
He didn’t have to think, ponder, ask anyone, as if he had reviewed the answer with himself, replied: Honey, not honey, sweeter and sweeter …
باز عمو لبخند زد، اما دانهای اشک از گوشه چشمانش سر خورد.
Uncle smiled again, but a grain of tears ran down the corner of his eyes.
خیلیها رفته بودند؛ اصحاب شهید شدند. بدن پسرعمویش علی، عموهایش عثمان و جعفر و عبدالله در خیمه شهدا بود. این پا و آن پا میکرد، خواست عمه جان را واسطه کند، یا سراغ مادر برود. رفت پیش عمو،
Many were gone; the companions became martyrs. His cousin Ali’s body, his cousins Osman and Ja’far and Abdullah were in the Martyrs’ Tent. He would do it, he wanted to dear aunt, or he would go to his mother. Went to uncle,
- عمو جان، اجازه هست؟
لبخندی زد و گفت: نه عزیزدلم، نه عزیزدل برادرم… تو امانتی.
- Dear uncle, is it allowed?
He smiled and said, “No my dear, no dear my brother … You trust me.
خودش را در آغوش عمو انداخت و گریست. اصرار و التماس و خواهش و تمنا فایده نداشت. بیرون آمد، اشک،ها دانه دانه سر میخوردند و پایین میآمدند، اما حرف عمو یکی بود. تا خیمه مادر دوید، پرده را کنار زد و خودش را در آغوشش جا داد. زار میزد: مادر، شما بگو شاید عمو بپذیرند… نمیگذارد بروم. علی رفت، عون و محمد، پسرعمههایم رفتند، چرا باید بمانم؟ مگر نه اینکه همیشه عمو میگفت مهم سن و سال نیست، مادر بگو چه کنم؟ نمی توانم بدون عمو بمانم، و سرش را در آغوش مادر جا داد.
He hugged his uncle and wept. Insistence, begging, pleading and pleading would not work. He came out, tears ran from seed to seed,but, uncle’s words didn’t change. He ran to her mother tent, he removed the curtain and held himself in her arms and cried: Mother, you say uncle, maybe he’ll accept ..he won’t let me go. Ali went, Aun and Muhammad, my cousins went, why should I stay? Tell mom unless my uncle always said that age doesn’t matter. Tell mom what to do? I can’t stay without my uncle, and he holds his head in his mother’s arms.
اشکهای مادر یکی یکی سر میخورد و لای موهای قاسم گم میشد. نمیتوانست از این دردانه دل بکند. بعد از همسر، هر وقت او را میدید، یاد او می افتاد.
Mother’s tears went one by one and were lost in Qassim’s hair. Could not leave his beloved heart.. After the wife, she would remember him whenever she saw him.
- قاسمم…
- مادر، کاری بکن، وساطتی کن، شما بگو، شاید عمو بپذیرد. مادر خواهش میکنم، مادر تو را به خدا…
- MY Qasim.
- Mother, do something, mediate, you say, maybe Uncle will. Mother, please, mother to God …
مادر اشک هایش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید، دست برد لای وسایل گوشه خیمه و نامه ای را بیرون آورد. قاسم را در آغوش کشید، بلند کرد، صورتش را بوسید، اشک هایش را سترد و گفت: پدرت این مکتوب را برای امروز نوشته بود. برو عزیز دلم، فقط قول بده سلامم را به پدر برسانی و بگویی دلتنگم. برای خداحافظی هم برنگرد، می ترسم نتوانم…
Mother wiped her tears, took a deep breath, took out a handful of tents and brought out a letter. He hugged Qasim, raised him, kissed his face, tears his eyes, and said: “Your father wrote this letter for today.” Go on, my dear, just promise to say hello to my father and say I miss you. Don’t even go back for goodbye, I’m afraid I can’t
قاسم، بهت زده، به نامهای نگاه کرد که در دستش بود. قلبش در سینه میتپید، دست مادر را گرفت، بوسید: حلالم کن مادر و رفت.
Qasim, stunned, looked at the letter in his hand. His heart pounded in his chest, he held his mother’s hand, kissed: forgive my mother and go away.
تا خیمه عمو یک نفس دوید، پرده را کنار زد. خم شد، دست عمو را بوسید و نامه را به دستش داد.
Until the uncle’s tent ran a breath, he pulled the curtain aside. He bent over, kissed Uncle’s hand, and handed him the letter.
چند دقیقه بعد، این صدای قاسم بود که در میدان میپیچید: آهای حرام زادهها، آهان مردم کوفه! اگر مرا نمیشناسید، من فرزند حسن (علیهالسلام) نوه پیامبر برگزیده و امینم. این حسین (علیهالسلام) همانند اسیر و گروگان، گرفتار مردمى است که باران رحمت بر آنها نبارد.
A few minutes later, it was Qassem’s voice twisting in the field: Hey bastards, oh Kufa people! If you do not know me, I am the son of Hassan (peace be upon him) the grandson of the Prophet and the faithful one. Hussein (PBUH) like captives andhostages, is plagued by people whom may God don’t have mercy upon them