مسلم ابن عقیل
فقال ابن زیاد: أخبرنى یا مسلم لم أتیت هذا البلد و أمرهم ملئتم فشتت أمرهم بینهم و فرقت کلمتهم؟
ابن زیاد گفت:
ای مسلم به من بگو چرا به این شهر آمدی و آرامش آن را بر هم زدی و کارهایشان را آشفته و آنان را دچار تفرقه نمودی؟
Ibn Zayd said:
Tell me, why did you come to this city and disturb it and disturb their affairs and divide them?
فقال له مسلم: ما لهذا أتیت…فأتیناهم لنأمر فیهم بالمعروف و ننهی عن المنکر و ندعوهم إلی حکم الکتاب و السنة و کنا أهل ذلک کما أمر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)
مسلم به او گفت:
برای این نیامدم، ولی شما منکر را آشکار و معروف را به خاک سپردید، و بدون رضایت مردم بر آنان فرمانروایی می کنید. با ایشان برخلاف آنچه خدا به شما دستور داده رفتار نمودید،…و
Muslim said to him
I didn’t come for this, but you exposed the ugly things and you buried the righteous deeds, and you ruled over them without the consent of the people. You treated them contrary to what God commanded you.
ما آمده ایم تا ایشان را امر به معروف و نهی از منکر کنیم، ایشان را به سوی حکم خدا و سنت فرا خوانیم، و ما همچنانکه پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده سزاوار آنیم.
We have come to deny them the good and forbid them, call them to the commandment of God and the Sunnah, and we deserve it as the Prophet (peace be upon him and his family) has said.
مراسم نخل برداری
نخل نمادی از تابوت امام حسینعلیهالسلام است. مراسم نخلبرداری عصر روز عاشورا انجام میشود؛ بعد از اتمام مراسم شبیه گردانی و سینه زنی عزاداران. البته روز سوم امام حسین علیهالسلام هم این مراسم تکرار میشود. نخل را سه روز قبل از شروع محرم یا با آینه، آینهبندی و یا با پارچههای مشکی سیاهپوش میکنند.
یزد را حسینیهی ایران میگویند زیرا حسینیههای فراوانی دارد. هر حسینیهای هم یک نخل دارد و آیین نخلبرداری حتما در حسینیهی تمام محلات اصلی شهر برگزار میشود. مثلا در شهرستان مهریز در روز عاشور، سه جا مراسم نخلبرداری برگزار میشود.
مراسم نخلبرداری به این ترتیب است که افراد، برسر و سینهزنان از جلو و پشت سر، نخل را همراهی میکنند و صدای حسین حسین تمام حسینیه را پر میکند. شاید بشود ادعا کرد سوزناکترین مراسم روز عاشورا همین مراسم است! زیرا بدون طبل و شیپور و… برگزار میشود.
چشمهایش
امام او را در آغوش گرفت. تن عباس بوی رمضان بیست سال پیش را میداد. همان وقت که پدر دستانشان را در دست هم قرار داد و آنها را به هم سپرد. پدر با بغض به عباس گفت:” در آن روز موعود، فراموش نکن؛ قبل از برادرت آب ننوشی! ” آن موقع نمیدانستند که پدر چه میگوید. بوی جدایی و رفتن میآید. تن عباس دیگر تحمل این دنیا را نداشت.
بچهها آب بخواهند و عباس که یک عمر سقای بنیهاشم بوده همین طور بنشیند و دست روی دست بگذارد؟ کودکان همه چشم انتظارند که عمو آب بیاورد. همین چند دقیقهی پیش جمع شده بودند دور عمو. امام دلش نمیخواست علمدار سپاهش را تنها بفرستد. دلش نمیخواست عباس از او جدا بشود. قوت بازوان امام بود؛ امید کاروانیان. اگر به میدان برود و برنگردد چه؟
هنوز عباس را در آغوش گرفته بود. تن عباس بوی پدر میداد. مروارید اشک هنوز میغلطید. دستان برادر کوچک را در دست گرفت. تنومند و پرتوان بود. از سر ناچاری گفت: “پس با هم برویم.” اسبهایشان را آماده کردند. قرار شد هر کسی جلوتر رفت با رجز و تکبیر دیگری را خبر کند. پشت به پشت هم بروند و هم را مراقب باشند. یکی از میسره به سپاه بزند و یکی از میمنه. باید هر طور شده برای بچهها آب بیاورند. راستی! پدر گفته بود هیچ وقت از هم جدا نشوید. قد و بالای عباس را که از پشت سر نگاه میکرد قند در دلش آب میشد. اما همین که فکر میکرد که شاید دیگر او را نبیند حزن همهی وجودش را فرا میگرفت. اما چاره نبود. باید برای بچهها آب بیاورند.
عباس صورتش برافروخته شده بود. نشاط دوباره یافته بود. نور رخش عالم را روشن کرده بود. دلش قوت دوباره گرفته بود که با یَدِ جنگآوریاش بتواند آب برای بچهها بیاورد. محکم و استوار به دل لشکر زد. مشک بر دوشش سنگینی نمیکرد. جلوتر که میرفت صدای برادر را میشنید. رجز میخواند بین لشکر و پیش میرفت و او باید جواب برادر را میداد. اینطوری از سلامت هم باخبر میشدند.
_ انا ابن المحمد المصطفی
+ انا ابن علی المرتضی
_انا ابن فاطمه الزهراء
+انا ابن حیدر کرار
همین طور میگفتند و پیش میرفتند. دل لشکر را شکافته بودند. راه به شریعه باز شده بود. پای عباس به آب رسید. اسب تا کمر در شریعه وارد شد. خیلی آسان مشکش را پر آب کرد. تشنگی امانش را ربوده بود. دست برد کف آبی برداشت که بنوشد. صدای پدر را شنید: “پسرم ادب سقایت این است که تا تشنگان را آب ننوشاندی خودت سیراب نشوی. فراموش نکنی! نکند برادرت و کودکانش تشنه بمانند و تو سیراب شده باشی!”
رجزی دوباره خواند تا مولایش بداند به آب رسیده و او را پشتیانی کند. باید هر طور شده آب را به رباب برساند. طفل از تشنگی رمقی برایش باقی نمانده. مثل همیشه به دل لشکر زد تا از آن به در آید. اما این بار یک مشک پر آب که مثل جواهر قیمت دارد همراه اوست. لشکر که او را پیروزمند دیده به خودش لرزیده. اگر آب به سپاه حسین(علیهالسلام) برسد دیگر کسی جلودار آنها نیست. با این همه تشنگی خیلی از ما را تارومار کردهاند. نباید گذاشت آب به دستشان برسد.
صدای رجز آخرش که آمد مولا فهمید عباس به آب رسیده. مثل باز شکاری به پیش رفت و به دل لشکر زد تا راه عباس را باز کند و او را از سیل تیرانداز و نیزه به دست بیرون بیاورد. دلش برای چشماهی زیبای عباس شور میزد. برای دستهای پرقدرتش. با رجزی عباس را از آمدن خود مطلع کرد. دارم به سوی تو میآیم جانِ برادر. آتش جنگ هر لحظه داغتر میشد و مشک جلوی آزادی عملش را گرفته بود. نگاههای نافذش دشمن تا دندان مسلح را میترساند. از پشت و جلو به سمت عباس حملهور شده بودند. ناغافل شمشیری از راه رسید و دست راستش را ربود. نگذاشت مشک به زمین بیافتد. به سرعت چنگ زد و آنرا در هوا گرفت. اما با یک دست چطور بجنگد و آب را به سلامت برساند؟ باید روی مشک خیمه بزند. نکند زحمتهایش به هدر برود. چشمهای شوم این قوم تنومندیاش را چشم کرده. دلهای لرزانشان را قرص کردهاند تا هر طور شده راه پسر علی را بربندند.
بانگ میزند اگرچه دست راستم را از من گرفتید اما من دست از دینم برنمیدارم. من به صداقت مولایم یقین دارم که او از نسل پیامبر امین است. رجزهایش دل ترسان دشمن را آب میکند. چشمهای نافذش راه را بر ایشان بسته. با مشکِ به دست چپ گرفته به سرعت میتازد. اما قوم او را دوره کردهاند. تیراندازها امان نمیدهند که نکند آب به حسین بن علی علیه السلام برسد. از پشت سر سایهای با ترس نزدیک میشود و دست چپش را هم میرباید. خدا را شکر مشک هنوز سالم است. خیمه زده و با دندان محکم آنرا گرفته که از روی اسب نیافتد. باران تیر امانش را بریده. عرق ریزان و شرمگین مولاست. هرچه آقا صدایش میزند نمیتواند پاسخ بدهد. مشک باید سالم به دست سکینه و بچهها برسد؛ هرطور شده.
امام که صدای برادر به گوشش نمیرسد نگرانتر میشود. خودش را به برادر نزدیک میکند. لشکر بینشان را فاصله انداخته. چرا عباس صدایش به گوش نمیرسد؟ باران تیر که میبارد بالاخره کارساز میشود. مشک پاره شده، چشم و سینه هم. راه که بسته است و تیره و تار. چطور خودم را به مولایم برسانم؟ باید تیر از چشمانم دربیاورم. سرش را که پایین آورد نامرد همهی بغضش از علی و آل علی را جمع کرده بود تا با عمود آهن برسر پدر فضل و ادب حجوم بیاورد. دستی که در بدن ندارد و مشکی که آب داشته باشد. فقط از این دنیا یک چیز میخواهد. برادر جان برادرت را دریاب…
قیام حضرت زینب سلام الله علیها 3
قسمت سوم
تحریف ناپذیری قیام عاشورا از طریق خطبه حضرت زینب (سلام الله علیها) در کوفه
Irreversibility of Ashura uprising through Majesty Zeinab’s sermon in Kufa
هنگامی که زنان کوفه با مشاهده اوضاع واحوال کاروانیان حسینی گریه میکردند و گریبانهای خود را چاک میکردند و مردانشان با آنها همراهی میکردند و بیتابیها میکردند، حضرت زینب (سلام الله علیها) به مردم نهیب زد که خاموش باشید! با این نهیب، نه تنها آن جماعت انبوه ساکت شدند بلکه زنگ شتران نیز از صدا افتاد.
When the women of Kufa observing the situation of the caravans of the Husseinis, were crying and, their husbands were accompanying them and whispering, Zaynab (peace be upon her) urged the people to be silent! Not only were those crowds silent, but also the sound of the camel buzzing..
آنگاه حضرت زینب (سلام الله علیها) پس از حمد و ستایش پروردگار و درود بررسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب به آنان فرمود: «ای مردم کوفه ! ای جماعت نیرنگ وافسون و بی بهرگان ازغیرت !اشک چشمتان خشک مباد و ناله هایتان آرام نگیرد.
Then Zaynab (peace be upon her), after praising God and Greetings upon the prophet (peace be upon him), said:
“O people of Kufa! O deceitful community without zeal! Do not dry the tears of your eyes and do not let your groans calm down
مثل شما مثل آن زنی است که تار وپود در هم بافته خود را به هم ریزد و رشته های آن را از هم بگسلد ، شما سوگندهایتان را دستآویز فساد و نابودی خود قرار دادید
Like you, it’s like the woman who knit her weave and twine her strands together., You have made your oaths hang on your corruption and destruction.
شما چه دارید جز لاف، غرور، دشمنی و دروغ ؟
What do you have except bragging, pride, enmity and grief?
و بسان کنیزان خدمتکار، چاپلوسی و سخنچینی کردن؟
Like servant maids, you flatter and talk.
و همانند سبزهای که از فضولات حیوانی تغذیه کند و برآن میروید و یا چون نقرهای که روی گورها را بدان زینت و آرایش کنند؛ دارای ظاهری زیبا ولی درونی زشت و ناپسند!
And like a vegetable that feeds on animal waste, or as a silver adornment on the graves, it has a beautiful but ugly interior look!
برای آخرت خود چه بد توشهای اندوخته و از پیش فرستادید تا خدای را به خشم آورید و عذاب جاودانه او را به نام خود رقم زنید!
How badly have you forsaken the Hereafter, and sent them forth to anger God and make his everlasting torment in your name!
آیا شما (شمایی که سوگندهایتان را نادیده گرفتید و پیمانهایتان را گسستید) برای برادرم حسین گریه میکنید؟
Do you cry for my brother Hussein (the one you took your oath of office and broke your covenants)?
بگریید که شما شایسته گریستنید، بسیار بگریید و اندک بخندید که ننگ (این کشتار بیرحمانه) گریبانگیر شماست و لکهی ننگ ابدی بر دامان شما خواهد ماند، آنچنان لکه ننگی که که هرگز از دامان خود نخواهید شست
Cry, you deserve to cry, cry a lot, and laugh at the disgrace that is cruel to you, but the eternal disgrace of your grief will remain, the stigma you will never wash .
و چگونه میخواهید این لکه ننگ را بشوید در حالی که جگر گوشه رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و سید جوانان بهشت را به افسون و نیرنگ کشتید؟همان کسی که درجنگ پناهگاه شما بود و درصلح مایه آرامش و التیام شد
And how do you want to wash away this stigma while killing the beloved of God’s Messenger (peace be upon him) and the youth of Paradise with charm and deception? The one who sought refuge in the war and rested in peace
ادامه دارد…
MY Qasim
بسم الله
نمی دانم این بار می شود روضه قاسم را خواند یا نه؟
در آغوش عمو بزرگ شد،
Peace be upon you, O Abdullah
- Sixth night
In the name of God
I do not know if this time it is possible to read Qozem lamentation or not?
Grew up in Uncle’s arms,
شب عاشورا، گوشه خیمه نشسته بود، نگران بود، مگر می شد بدون عمو زیست، مگر امکان داشت بعد از عمو نفس کشید، مگر می شد تصور کرد دنیای بدون عمو را…
Ashura’s night, in the corner of the tent, he was worried, could he live without his uncle, could he breathe after his uncle, could he imagine a world without his uncle…
نکند او را نبرند؟
Shouldn’t they take him?
نکند بخاطر کوچکی، او را در خیام بگذارند؟
Shouldn’t they put him in tents because of his age?
نکند به عمه جان، از قبل سفارشش را کرده باشد؟
Shouldn’t he have already ordered his beloved aunt?
نکند…
Don’t …
قاسم ادب داشت، احترام نگه میداشت، میدانست جمع بزرگهاست، عمو و اصحابش؛ علیاکبر بود، عمو عباس هم مثل همیشه کنار عمو نشسته بود. گذاشت حرفهایشان، سؤالهایشان، درد و دلهایشان تمام شود، همان گوشه نشسته بود، وقتی عمو گفت، فردا کسی نمیماند، نگران شد، ترسید، سرش را زیر انداخت، گونههایش سرخ شد، اما اگر الان نمیپرسید، شاید…
Qasim was polite, respectful, he knew it was a great crowd, his uncle and companions; Ali Akbar, Uncle Abbas was sitting next to his uncle, as always. He let their words, their questions, their quirks ended, he was sitting in the corner, when Uncle said, “Tomorrow no one will stay, he will worry, he will scare his head, his cheeks will be red, but if you don’t ask now, maybe ..” .
- عموجان!
- Dear Uncle!
مثل همیشه برگشت، چشم دوخت، لبانش به تبسم گشوده شد. جرأت کرد سؤال کند، پرسد، تکلیفش معلوم شود.
As always, he stared, smiled, he dared to ask, his task to be known.
- عموجان! من هم؟
- Dear Uncle! me too?
لبخند عمو عمیق شد، اما دانههای اشک در گوشه چشمانش جمع شد و سؤال کرد: تو شهادت را چگونه میبینی؟
Uncle’s smile deepened, but tears fluttered in the corner of his eyes and he asked: How do you see the testimony?
لازم نبود فکر کند، تأمل کند، از کسی بپرسد، انگار این جواب را با خود مرور کرده بود، پاسخ داد: عسل، به شیرینی عسل هم نه، از آن هم شیرینتر و گواراتر…
He didn’t have to think, ponder, ask anyone, as if he had reviewed the answer with himself, replied: Honey, not honey, sweeter and sweeter …
باز عمو لبخند زد، اما دانهای اشک از گوشه چشمانش سر خورد.
Uncle smiled again, but a grain of tears ran down the corner of his eyes.
خیلیها رفته بودند؛ اصحاب شهید شدند. بدن پسرعمویش علی، عموهایش عثمان و جعفر و عبدالله در خیمه شهدا بود. این پا و آن پا میکرد، خواست عمه جان را واسطه کند، یا سراغ مادر برود. رفت پیش عمو،
Many were gone; the companions became martyrs. His cousin Ali’s body, his cousins Osman and Ja’far and Abdullah were in the Martyrs’ Tent. He would do it, he wanted to dear aunt, or he would go to his mother. Went to uncle,
- عمو جان، اجازه هست؟
لبخندی زد و گفت: نه عزیزدلم، نه عزیزدل برادرم… تو امانتی.
- Dear uncle, is it allowed?
He smiled and said, “No my dear, no dear my brother … You trust me.
خودش را در آغوش عمو انداخت و گریست. اصرار و التماس و خواهش و تمنا فایده نداشت. بیرون آمد، اشک،ها دانه دانه سر میخوردند و پایین میآمدند، اما حرف عمو یکی بود. تا خیمه مادر دوید، پرده را کنار زد و خودش را در آغوشش جا داد. زار میزد: مادر، شما بگو شاید عمو بپذیرند… نمیگذارد بروم. علی رفت، عون و محمد، پسرعمههایم رفتند، چرا باید بمانم؟ مگر نه اینکه همیشه عمو میگفت مهم سن و سال نیست، مادر بگو چه کنم؟ نمی توانم بدون عمو بمانم، و سرش را در آغوش مادر جا داد.
He hugged his uncle and wept. Insistence, begging, pleading and pleading would not work. He came out, tears ran from seed to seed,but, uncle’s words didn’t change. He ran to her mother tent, he removed the curtain and held himself in her arms and cried: Mother, you say uncle, maybe he’ll accept ..he won’t let me go. Ali went, Aun and Muhammad, my cousins went, why should I stay? Tell mom unless my uncle always said that age doesn’t matter. Tell mom what to do? I can’t stay without my uncle, and he holds his head in his mother’s arms.
اشکهای مادر یکی یکی سر میخورد و لای موهای قاسم گم میشد. نمیتوانست از این دردانه دل بکند. بعد از همسر، هر وقت او را میدید، یاد او می افتاد.
Mother’s tears went one by one and were lost in Qassim’s hair. Could not leave his beloved heart.. After the wife, she would remember him whenever she saw him.
- قاسمم…
- مادر، کاری بکن، وساطتی کن، شما بگو، شاید عمو بپذیرد. مادر خواهش میکنم، مادر تو را به خدا…
- MY Qasim.
- Mother, do something, mediate, you say, maybe Uncle will. Mother, please, mother to God …
مادر اشک هایش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید، دست برد لای وسایل گوشه خیمه و نامه ای را بیرون آورد. قاسم را در آغوش کشید، بلند کرد، صورتش را بوسید، اشک هایش را سترد و گفت: پدرت این مکتوب را برای امروز نوشته بود. برو عزیز دلم، فقط قول بده سلامم را به پدر برسانی و بگویی دلتنگم. برای خداحافظی هم برنگرد، می ترسم نتوانم…
Mother wiped her tears, took a deep breath, took out a handful of tents and brought out a letter. He hugged Qasim, raised him, kissed his face, tears his eyes, and said: “Your father wrote this letter for today.” Go on, my dear, just promise to say hello to my father and say I miss you. Don’t even go back for goodbye, I’m afraid I can’t
قاسم، بهت زده، به نامهای نگاه کرد که در دستش بود. قلبش در سینه میتپید، دست مادر را گرفت، بوسید: حلالم کن مادر و رفت.
Qasim, stunned, looked at the letter in his hand. His heart pounded in his chest, he held his mother’s hand, kissed: forgive my mother and go away.
تا خیمه عمو یک نفس دوید، پرده را کنار زد. خم شد، دست عمو را بوسید و نامه را به دستش داد.
Until the uncle’s tent ran a breath, he pulled the curtain aside. He bent over, kissed Uncle’s hand, and handed him the letter.
چند دقیقه بعد، این صدای قاسم بود که در میدان میپیچید: آهای حرام زادهها، آهان مردم کوفه! اگر مرا نمیشناسید، من فرزند حسن (علیهالسلام) نوه پیامبر برگزیده و امینم. این حسین (علیهالسلام) همانند اسیر و گروگان، گرفتار مردمى است که باران رحمت بر آنها نبارد.
A few minutes later, it was Qassem’s voice twisting in the field: Hey bastards, oh Kufa people! If you do not know me, I am the son of Hassan (peace be upon him) the grandson of the Prophet and the faithful one. Hussein (PBUH) like captives andhostages, is plagued by people whom may God don’t have mercy upon them
الحر بن يزيد الرياحي
كل ما أبحثُ عن سیرتهِ لا أستطيع أن أجدَ أيُ أثر مهماً. کأنَّ مسقط رأسه فی مکان الذی ینحنی بتواضع لسیده الحسین علیه السلام. کل ما أعرفه عن حر، هو حر. عندما وُلد و صوت بکائه مَلأ أذنَ أمها تهانی لکِ و إبنُکِ کان یُسمی الحر؛ فی الدنیا و فی الاخره حُر بن یزید ریاحی.
هر چه می گردم زندگی نامهای پیدا نمیکنم. انگار آن جا متولد میشود که سر خم میکند جلوی اربابش حسین. فقط این را میدانم حر، حر بود. همان دم که از مادر زاده شد و صدای گریهاش گوش مادر را پر کرد. مبارکت باشد و فرزندت آزاد مرد نامیده شد. چه در دنیا و چه در آخرت!
Hurry for mourning
بسم الله
لباس های عزا
شال سیاه
علم سبز
زنجیرهای به صف کشیده
چادرهای خاکی مهیائید؟
آماده اید؟!
فقط چند ساعت تا شروع ماه محرم فرصت باقی است…
چقدر برای روضه های محرم دلتنگم.
Hurry for mourning
In the name of God
Mourning clothes
Black scarf
Green Flag Chains lined up Ground tents
Can you provide?
Are yo ready?!
Only a few hours until the beginning of the month of Muharram…
How much do I miss my Muharram’s rudiments.