چشمهایش
امام او را در آغوش گرفت. تن عباس بوی رمضان بیست سال پیش را میداد. همان وقت که پدر دستانشان را در دست هم قرار داد و آنها را به هم سپرد. پدر با بغض به عباس گفت:” در آن روز موعود، فراموش نکن؛ قبل از برادرت آب ننوشی! ” آن موقع نمیدانستند که پدر چه میگوید. بوی جدایی و رفتن میآید. تن عباس دیگر تحمل این دنیا را نداشت.
بچهها آب بخواهند و عباس که یک عمر سقای بنیهاشم بوده همین طور بنشیند و دست روی دست بگذارد؟ کودکان همه چشم انتظارند که عمو آب بیاورد. همین چند دقیقهی پیش جمع شده بودند دور عمو. امام دلش نمیخواست علمدار سپاهش را تنها بفرستد. دلش نمیخواست عباس از او جدا بشود. قوت بازوان امام بود؛ امید کاروانیان. اگر به میدان برود و برنگردد چه؟
هنوز عباس را در آغوش گرفته بود. تن عباس بوی پدر میداد. مروارید اشک هنوز میغلطید. دستان برادر کوچک را در دست گرفت. تنومند و پرتوان بود. از سر ناچاری گفت: “پس با هم برویم.” اسبهایشان را آماده کردند. قرار شد هر کسی جلوتر رفت با رجز و تکبیر دیگری را خبر کند. پشت به پشت هم بروند و هم را مراقب باشند. یکی از میسره به سپاه بزند و یکی از میمنه. باید هر طور شده برای بچهها آب بیاورند. راستی! پدر گفته بود هیچ وقت از هم جدا نشوید. قد و بالای عباس را که از پشت سر نگاه میکرد قند در دلش آب میشد. اما همین که فکر میکرد که شاید دیگر او را نبیند حزن همهی وجودش را فرا میگرفت. اما چاره نبود. باید برای بچهها آب بیاورند.
عباس صورتش برافروخته شده بود. نشاط دوباره یافته بود. نور رخش عالم را روشن کرده بود. دلش قوت دوباره گرفته بود که با یَدِ جنگآوریاش بتواند آب برای بچهها بیاورد. محکم و استوار به دل لشکر زد. مشک بر دوشش سنگینی نمیکرد. جلوتر که میرفت صدای برادر را میشنید. رجز میخواند بین لشکر و پیش میرفت و او باید جواب برادر را میداد. اینطوری از سلامت هم باخبر میشدند.
_ انا ابن المحمد المصطفی
+ انا ابن علی المرتضی
_انا ابن فاطمه الزهراء
+انا ابن حیدر کرار
همین طور میگفتند و پیش میرفتند. دل لشکر را شکافته بودند. راه به شریعه باز شده بود. پای عباس به آب رسید. اسب تا کمر در شریعه وارد شد. خیلی آسان مشکش را پر آب کرد. تشنگی امانش را ربوده بود. دست برد کف آبی برداشت که بنوشد. صدای پدر را شنید: “پسرم ادب سقایت این است که تا تشنگان را آب ننوشاندی خودت سیراب نشوی. فراموش نکنی! نکند برادرت و کودکانش تشنه بمانند و تو سیراب شده باشی!”
رجزی دوباره خواند تا مولایش بداند به آب رسیده و او را پشتیانی کند. باید هر طور شده آب را به رباب برساند. طفل از تشنگی رمقی برایش باقی نمانده. مثل همیشه به دل لشکر زد تا از آن به در آید. اما این بار یک مشک پر آب که مثل جواهر قیمت دارد همراه اوست. لشکر که او را پیروزمند دیده به خودش لرزیده. اگر آب به سپاه حسین(علیهالسلام) برسد دیگر کسی جلودار آنها نیست. با این همه تشنگی خیلی از ما را تارومار کردهاند. نباید گذاشت آب به دستشان برسد.
صدای رجز آخرش که آمد مولا فهمید عباس به آب رسیده. مثل باز شکاری به پیش رفت و به دل لشکر زد تا راه عباس را باز کند و او را از سیل تیرانداز و نیزه به دست بیرون بیاورد. دلش برای چشماهی زیبای عباس شور میزد. برای دستهای پرقدرتش. با رجزی عباس را از آمدن خود مطلع کرد. دارم به سوی تو میآیم جانِ برادر. آتش جنگ هر لحظه داغتر میشد و مشک جلوی آزادی عملش را گرفته بود. نگاههای نافذش دشمن تا دندان مسلح را میترساند. از پشت و جلو به سمت عباس حملهور شده بودند. ناغافل شمشیری از راه رسید و دست راستش را ربود. نگذاشت مشک به زمین بیافتد. به سرعت چنگ زد و آنرا در هوا گرفت. اما با یک دست چطور بجنگد و آب را به سلامت برساند؟ باید روی مشک خیمه بزند. نکند زحمتهایش به هدر برود. چشمهای شوم این قوم تنومندیاش را چشم کرده. دلهای لرزانشان را قرص کردهاند تا هر طور شده راه پسر علی را بربندند.
بانگ میزند اگرچه دست راستم را از من گرفتید اما من دست از دینم برنمیدارم. من به صداقت مولایم یقین دارم که او از نسل پیامبر امین است. رجزهایش دل ترسان دشمن را آب میکند. چشمهای نافذش راه را بر ایشان بسته. با مشکِ به دست چپ گرفته به سرعت میتازد. اما قوم او را دوره کردهاند. تیراندازها امان نمیدهند که نکند آب به حسین بن علی علیه السلام برسد. از پشت سر سایهای با ترس نزدیک میشود و دست چپش را هم میرباید. خدا را شکر مشک هنوز سالم است. خیمه زده و با دندان محکم آنرا گرفته که از روی اسب نیافتد. باران تیر امانش را بریده. عرق ریزان و شرمگین مولاست. هرچه آقا صدایش میزند نمیتواند پاسخ بدهد. مشک باید سالم به دست سکینه و بچهها برسد؛ هرطور شده.
امام که صدای برادر به گوشش نمیرسد نگرانتر میشود. خودش را به برادر نزدیک میکند. لشکر بینشان را فاصله انداخته. چرا عباس صدایش به گوش نمیرسد؟ باران تیر که میبارد بالاخره کارساز میشود. مشک پاره شده، چشم و سینه هم. راه که بسته است و تیره و تار. چطور خودم را به مولایم برسانم؟ باید تیر از چشمانم دربیاورم. سرش را که پایین آورد نامرد همهی بغضش از علی و آل علی را جمع کرده بود تا با عمود آهن برسر پدر فضل و ادب حجوم بیاورد. دستی که در بدن ندارد و مشکی که آب داشته باشد. فقط از این دنیا یک چیز میخواهد. برادر جان برادرت را دریاب…