قامتش را صاف نگه داشته بود
▪️روی خاکهای داغ شام راه میرفت. گاهی نگاهش به فرزند برادرش بود که با حال ناخوشش، روی شتر با غل و زنجیر بستهشده بود. گاهی با کودکانِ کاروان، که دستانشان بسته بود و از گرسنگی بیتاب بودند، حرف میزد و غذای اندک خود را به آنها میداد. گاهی به زنان کاروان که داغ همسر و فرزند بر جگر داشتند و میگریستند، دلداری میداد. گاهی به یاد دو فرزندش میافتاد که به عشق امام حسینعلیهالسلام به میدان جنگ رفتهبودند و به شهادت رسیدند؛ و یاد همسرش که این روزها از او دور بود و جای خالیش بیشتر از همیشه احساس میشد.
?گاهی هم با حسرت و غم به نیزههایی نگاه میکرد که سرهای شهیدان بر آنها بود. امّا قامتش را صاف نگه میداشت و گامهایش را محکم بر میداشت، تا اینگونه به همراهانش قوّت قلب دهد و به دشمنان بفهماند حق ندارند با نگاه و رفتارشان به اسیران جسارت کنند. در شام، در مجلس یزید، شرابخواریها، هلهلهها و بیحرمتیها را دید، امّا لحظهای بیتابی نکرد، و با شهامت، خطبهای خواند که در آن، چهره سیاه دشمنان امام حسینعلیهالسلام رسوا میشد.
?خطبه او، خطبه یک اسیر نبود؛ خطبه بانویی مقاوم بود که از هیچکس جز خدا نمیترسید. در قلبش عشقی بود که تمام مصیبتها و سختیها را برایش آسان کرده بود؛ عشقی که نمیگذاشت «زینب»سلاماللهعلیها چیزی غیر از زیبایی ببیند… عشقی به رنگ خدا.