مسلم ابن عقیل
فقال ابن زیاد: أخبرنى یا مسلم لم أتیت هذا البلد و أمرهم ملئتم فشتت أمرهم بینهم و فرقت کلمتهم؟
ابن زیاد گفت:
ای مسلم به من بگو چرا به این شهر آمدی و آرامش آن را بر هم زدی و کارهایشان را آشفته و آنان را دچار تفرقه نمودی؟
Ibn Zayd said:
Tell me, why did you come to this city and disturb it and disturb their affairs and divide them?
فقال له مسلم: ما لهذا أتیت…فأتیناهم لنأمر فیهم بالمعروف و ننهی عن المنکر و ندعوهم إلی حکم الکتاب و السنة و کنا أهل ذلک کما أمر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)
مسلم به او گفت:
برای این نیامدم، ولی شما منکر را آشکار و معروف را به خاک سپردید، و بدون رضایت مردم بر آنان فرمانروایی می کنید. با ایشان برخلاف آنچه خدا به شما دستور داده رفتار نمودید،…و
Muslim said to him
I didn’t come for this, but you exposed the ugly things and you buried the righteous deeds, and you ruled over them without the consent of the people. You treated them contrary to what God commanded you.
ما آمده ایم تا ایشان را امر به معروف و نهی از منکر کنیم، ایشان را به سوی حکم خدا و سنت فرا خوانیم، و ما همچنانکه پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده سزاوار آنیم.
We have come to deny them the good and forbid them, call them to the commandment of God and the Sunnah, and we deserve it as the Prophet (peace be upon him and his family) has said.
چشمهایش
امام او را در آغوش گرفت. تن عباس بوی رمضان بیست سال پیش را میداد. همان وقت که پدر دستانشان را در دست هم قرار داد و آنها را به هم سپرد. پدر با بغض به عباس گفت:” در آن روز موعود، فراموش نکن؛ قبل از برادرت آب ننوشی! ” آن موقع نمیدانستند که پدر چه میگوید. بوی جدایی و رفتن میآید. تن عباس دیگر تحمل این دنیا را نداشت.
بچهها آب بخواهند و عباس که یک عمر سقای بنیهاشم بوده همین طور بنشیند و دست روی دست بگذارد؟ کودکان همه چشم انتظارند که عمو آب بیاورد. همین چند دقیقهی پیش جمع شده بودند دور عمو. امام دلش نمیخواست علمدار سپاهش را تنها بفرستد. دلش نمیخواست عباس از او جدا بشود. قوت بازوان امام بود؛ امید کاروانیان. اگر به میدان برود و برنگردد چه؟
هنوز عباس را در آغوش گرفته بود. تن عباس بوی پدر میداد. مروارید اشک هنوز میغلطید. دستان برادر کوچک را در دست گرفت. تنومند و پرتوان بود. از سر ناچاری گفت: “پس با هم برویم.” اسبهایشان را آماده کردند. قرار شد هر کسی جلوتر رفت با رجز و تکبیر دیگری را خبر کند. پشت به پشت هم بروند و هم را مراقب باشند. یکی از میسره به سپاه بزند و یکی از میمنه. باید هر طور شده برای بچهها آب بیاورند. راستی! پدر گفته بود هیچ وقت از هم جدا نشوید. قد و بالای عباس را که از پشت سر نگاه میکرد قند در دلش آب میشد. اما همین که فکر میکرد که شاید دیگر او را نبیند حزن همهی وجودش را فرا میگرفت. اما چاره نبود. باید برای بچهها آب بیاورند.
عباس صورتش برافروخته شده بود. نشاط دوباره یافته بود. نور رخش عالم را روشن کرده بود. دلش قوت دوباره گرفته بود که با یَدِ جنگآوریاش بتواند آب برای بچهها بیاورد. محکم و استوار به دل لشکر زد. مشک بر دوشش سنگینی نمیکرد. جلوتر که میرفت صدای برادر را میشنید. رجز میخواند بین لشکر و پیش میرفت و او باید جواب برادر را میداد. اینطوری از سلامت هم باخبر میشدند.
_ انا ابن المحمد المصطفی
+ انا ابن علی المرتضی
_انا ابن فاطمه الزهراء
+انا ابن حیدر کرار
همین طور میگفتند و پیش میرفتند. دل لشکر را شکافته بودند. راه به شریعه باز شده بود. پای عباس به آب رسید. اسب تا کمر در شریعه وارد شد. خیلی آسان مشکش را پر آب کرد. تشنگی امانش را ربوده بود. دست برد کف آبی برداشت که بنوشد. صدای پدر را شنید: “پسرم ادب سقایت این است که تا تشنگان را آب ننوشاندی خودت سیراب نشوی. فراموش نکنی! نکند برادرت و کودکانش تشنه بمانند و تو سیراب شده باشی!”
رجزی دوباره خواند تا مولایش بداند به آب رسیده و او را پشتیانی کند. باید هر طور شده آب را به رباب برساند. طفل از تشنگی رمقی برایش باقی نمانده. مثل همیشه به دل لشکر زد تا از آن به در آید. اما این بار یک مشک پر آب که مثل جواهر قیمت دارد همراه اوست. لشکر که او را پیروزمند دیده به خودش لرزیده. اگر آب به سپاه حسین(علیهالسلام) برسد دیگر کسی جلودار آنها نیست. با این همه تشنگی خیلی از ما را تارومار کردهاند. نباید گذاشت آب به دستشان برسد.
صدای رجز آخرش که آمد مولا فهمید عباس به آب رسیده. مثل باز شکاری به پیش رفت و به دل لشکر زد تا راه عباس را باز کند و او را از سیل تیرانداز و نیزه به دست بیرون بیاورد. دلش برای چشماهی زیبای عباس شور میزد. برای دستهای پرقدرتش. با رجزی عباس را از آمدن خود مطلع کرد. دارم به سوی تو میآیم جانِ برادر. آتش جنگ هر لحظه داغتر میشد و مشک جلوی آزادی عملش را گرفته بود. نگاههای نافذش دشمن تا دندان مسلح را میترساند. از پشت و جلو به سمت عباس حملهور شده بودند. ناغافل شمشیری از راه رسید و دست راستش را ربود. نگذاشت مشک به زمین بیافتد. به سرعت چنگ زد و آنرا در هوا گرفت. اما با یک دست چطور بجنگد و آب را به سلامت برساند؟ باید روی مشک خیمه بزند. نکند زحمتهایش به هدر برود. چشمهای شوم این قوم تنومندیاش را چشم کرده. دلهای لرزانشان را قرص کردهاند تا هر طور شده راه پسر علی را بربندند.
بانگ میزند اگرچه دست راستم را از من گرفتید اما من دست از دینم برنمیدارم. من به صداقت مولایم یقین دارم که او از نسل پیامبر امین است. رجزهایش دل ترسان دشمن را آب میکند. چشمهای نافذش راه را بر ایشان بسته. با مشکِ به دست چپ گرفته به سرعت میتازد. اما قوم او را دوره کردهاند. تیراندازها امان نمیدهند که نکند آب به حسین بن علی علیه السلام برسد. از پشت سر سایهای با ترس نزدیک میشود و دست چپش را هم میرباید. خدا را شکر مشک هنوز سالم است. خیمه زده و با دندان محکم آنرا گرفته که از روی اسب نیافتد. باران تیر امانش را بریده. عرق ریزان و شرمگین مولاست. هرچه آقا صدایش میزند نمیتواند پاسخ بدهد. مشک باید سالم به دست سکینه و بچهها برسد؛ هرطور شده.
امام که صدای برادر به گوشش نمیرسد نگرانتر میشود. خودش را به برادر نزدیک میکند. لشکر بینشان را فاصله انداخته. چرا عباس صدایش به گوش نمیرسد؟ باران تیر که میبارد بالاخره کارساز میشود. مشک پاره شده، چشم و سینه هم. راه که بسته است و تیره و تار. چطور خودم را به مولایم برسانم؟ باید تیر از چشمانم دربیاورم. سرش را که پایین آورد نامرد همهی بغضش از علی و آل علی را جمع کرده بود تا با عمود آهن برسر پدر فضل و ادب حجوم بیاورد. دستی که در بدن ندارد و مشکی که آب داشته باشد. فقط از این دنیا یک چیز میخواهد. برادر جان برادرت را دریاب…
الحر بن يزيد الرياحي
كل ما أبحثُ عن سیرتهِ لا أستطيع أن أجدَ أيُ أثر مهماً. کأنَّ مسقط رأسه فی مکان الذی ینحنی بتواضع لسیده الحسین علیه السلام. کل ما أعرفه عن حر، هو حر. عندما وُلد و صوت بکائه مَلأ أذنَ أمها تهانی لکِ و إبنُکِ کان یُسمی الحر؛ فی الدنیا و فی الاخره حُر بن یزید ریاحی.
هر چه می گردم زندگی نامهای پیدا نمیکنم. انگار آن جا متولد میشود که سر خم میکند جلوی اربابش حسین. فقط این را میدانم حر، حر بود. همان دم که از مادر زاده شد و صدای گریهاش گوش مادر را پر کرد. مبارکت باشد و فرزندت آزاد مرد نامیده شد. چه در دنیا و چه در آخرت!
آزاد مرد
بسم الله الرحمن الرحیم
“حر”، از اول هم دو دل بود؛ بین این طرف و آن طرف. بین امام که بهترین خلق خدا بود و یزید که خلیفه مسلمین بود. مامور بود به سد کردن مسیر، نه درگیری. اذن مواظبت داشت، نه قتالنامهی صلح داشت، نه جنگ
In the name of God
Hour was hesitant at first, between this and that, Between Imam the best people and the Yazid who was the caliph of Muslims. It was to block the route, not the conflict He was allowed to watch, not kill There was a letter of peace, not war,
اما باور داشت او فرزند پیامبر است، پسر فاطمهسلاماللهعلیها است، پدرش علیعلیهالسلام است، برادرش مجتبیعلیهالسلام است… باور داشت که در جواب امام، به احترام دختر پیامبر سکوت کرد، عدالتشان را قبول داشت که پشت امام نماز خواند، حریمشان را محترم میشمرد که به خیمهگاه نزدیک نشد.
But He believed that he was the son of the Prophet, the son of Fatima (peace be upon him), his father was Ali (peace be upon him), his brother was Mojtaba (peace be upon him)… He believed that in response to the Imam, one should remain silent in honor of the Prophet’s daughter, They accepted their righteousness to pray behind the Imam, He respected their privacy and did not come close to the tent
“حر” فکر نمیکرد جنگ شود، خونریزی شود، درگیری شود، وقتی مطمئن شد که این سپاه به قصد قتل عام آمدند، همان احترام، ادب، علاقه، کفه بر حق بودن سپاه امام را سنگین کرد.
Hour He didn’t think there would be war, bloodshed, conflict, When he was convinced that the corps was about to be slaughtered, the same respect, courtesy, interest, and the imam’s rightfulness were weighed upon..
فقط شک کرد به توبهاش، بازگشتش، پذیرفته شدنش… نخواست چشم در چشم شود، به خون غلتیده شدن کسی را ببیند، نگاهش به چشمان تشنه کودکان بیفتد، شرم حضور داشت پیش عقیله بنیهاشم تا خیمهگاه سر به زیر آمد، نیامده، رفت و “حر” شد.
He only doubted his repentance, his return, his acceptance… He didn’t want to be blindfolded, to see someone’s blood rolling, his eyes to fall on the thirsty eyes of children, shame on wise woman of Benny Hashim He went down to the tent, He didn’t come, he went And he became Hour..
چهارم محرم
Fourth of Muharram
یادگار کربلا
?پنجمین امام شیعیان، ابوجعفر، محمد، ملقب به باقر العلوم، فرزند امام علی بن الحسین علیهالسلام و فاطمه بنت حسن بن علی علیهالسلام است. ایشان در سال 57 هجری قمری در شهر مدینه به دنیا آمد. در چهار سالگی در کربلا، همراه با کاروان اسرای عاشورایی واقعهی مصیبتبارِ کربلا را درک کرد و پس از 35 سال امامتِ پدر بزرگوارش، در سال 94 یا 95 قمری به امامت رسید.
دوران امامت حضرت، مصادف با ضعف خلافت اُموی و درگیریشان با عباسیان بود. همین امر، فرصت مناسبی را ایجاد کرد تا امام باقر علیه السلام گامهای بسیار مهمی را برای تدوین فرهنگ شیعه در برابر ظهور و بروز عقاید و افکار انحرافی بردارد. کم شدن فشار و کنترل حاکمیت، به دلیل نزاعِ قدرت، موجب پیدایش و رواج فِرَق و گروههای انحرافی زیادی مانند غُلات و خوارج شده بود.
امام باقر علیه السلام علاوه بر احتجاجات و مبارزات علمی که شخصا با بزرگان ادیان و مذاهب داشته، شاگردان ممتازی را در راستای معرفی و ترویج معارف ناب اسلامی داشته است. از جمله شاگردان برجستهی ایشان محمد بن مسلم، زراة بن اعین، حمران بن اعین، ابوبصیر، هشام بن سالم و برید بن معاویه عجلی بودهاند.
حضرت محمد باقر علیه السلام پس از 58 سال زندگی پر فراز و نشیب در سال 114 قمری توسط خلیفهی وقت، هشام بن عبدالملک مسموم و به شهادت رسید. مرقد شریف ایشان در قبرستان بقیع در شهر مدینه است.
روایات و احادیث بسیاری از امام باقر علیهالسلام در دست شیعیان است. در ادامه، برای تَیمّن، چند روایتِ ایشان را از کتاب شریف تحفالعقول، تالیف ابومحمدحّرانی نقل میکنیم:
▪️إعرف المودةَ فی قلبِ أخیکَ بِما لُه فی قلبک؛ مهر قلبیِ برادرت نسبت به خود را با ارزیابی مهرِ قلبیت نسبت به او، بشناس.1
▪️ألحیاءُ و الایمانُ مقرونانِ فی قرنٍ، فإذا ذهب أحدهما تبعه صاحبه؛ حیا و ایمان در یک ریسمان، پیوسته و تنیده شدهاند، هرگاه یکی از آن دو رَوَد، دیگری نیز به دنبالش برود.2
▪️ألبِشرُالحَسَن و طِلاقةُ الوجه مکسبه للمحبّهِ و قربهٌ من الله. و عبوسُ الوجهِ و سوء البِشرِ مُکسبهٌ للمُقتِ و بُعدٌ من الله؛ چهرهی شاداب و خوشرویی مِهرآور و نزدیککننده به خدا، و چهرهی عبوس و بدرویی دشمنیآور و دورکننده از خداست.3
______________
1. روایت 26، ص 522 و 523
2. روایت 45، ص 528 و 529
3. روایت 43، ص 526 و 527527
✍خانم رشیدی
@tollabolkarimeh
Ashura
عبد الله اب حسن ابن علی ابن ابی طالب
آخرین سرباز ابا عبد الله الحسین علیه السلام طفلی حدود 5 سال بود که عبد الله نام داشت و فرزند امام حسن مجتبی علیه السلام بود. وقتی صدای هل من ناصر عمو را شنید خود را به قتلگاه رسانید و هرچه حضرت زینب سلام الله علیها تلاش کرد نتوانست مانع رفتن او شود. وقتی ابجر بن کعب یا به قولی حرمله بن کامل بر روی ابا عبد الله الحسین علیه السلام شمشیر کشید او دستش را حائل کرد و دست طفل از بازو بریده شد و به پوست آویزان شد. عبدالله در آغوش عمویش ابا عبد الله الحسین علیه السلام و با تیر حرمله از دنیا رفت و به پدر شهیدش پیوست.
عون ابن جعفر
عون بن جعفر
از شهداي کربلاست. پسر جعفر بن ابي طالب (جعفر طيار). مادرش «اسماء بنت عميس» بود که در حبشه به دنيا آمد. جعفر طيار او را در جنگ خيبر به حضور رسول خدا «ص» آورد. پس از شهادت جعفر طيار در جنگ موته، پيامبر خدا فرزندان او را طلبيد. عبدالله، عون و محمد را حاضر کردند. به دستور آن حضرت، سر هر سه را تراشيدند. پيامبر درباره عون فرمود: در خلقت و اخلاق، شبيه من است. در دوران علي «ع» به آن حضرت پيوست. حضرت دخترش ام کلثوم را به همسري او در آورد.عون در زمان امام مجتبي و سپس امام حسين «ع» از ياران آن دو امام بود. همراه همسرش در کربلا حضور داشت. روز عاشورا از سيد الشهدا «ع» اجازه گرفت و به ميدان رفت. نبردي دلاورانه کرد وبه شهادت رسيد. هنگام شهادت 56 ساله بود.
Aoun bin Ja’far of the martyrs Karbala. Son of Ja’far Ibn Abi Talib(Jafar Tayyar). His mother was (Asma Bennet Amys) born in Habastian. Ja’far Tayyar brought him to the prophet(PBUH) in the Khybar war. After the testimony of Ja’far Tayyar in the battle of Mutah, the prophet of Allah called his sons: Abdullah, Aoun and Mohammad. On the orders of the prophet, they shaved all three heads. The prophet(PBUH) said about Aoun: he likes mine in creation and ethics. In the era of Imam Ali, come to him. Imam married with his daughter(umm kulthum). He was one of the partners of Imam Mujtaba and Imam Hossein. He was accompanied by his wife in Karbala. He was permitted to seyyed Al-Shohada(AS) and went to the battle at Ashura Day. He did brave battle and martyr when he was 56 years old.