جمع شمس و قمر
امام او را در آغوش گرفت. تن عباس، بوی رمضان بیست سال پیش را میداد. عمیق بو کشید و شامه اش را پر کرد، پر کرد از بوی ناب بهشت، از بوی غیرت و شجاعت علی.
امام، عباس را از آغوشش جدا کرد، دستانش را روی شانه های عباس گذاشت و یک بار دیگر، قد و بالا و صورت عباس را نظاره کرد. آنگاه به چشمان محزونش زل زد و اذن رفتن را داد.
عباس مشک آب را برداشت و سوار اسب شد و به تاخت به سمت شریعه حرکت کرد.
اسب به فرات رسید. به دل خیس فرات زد و سر و پوزه اش را در خنکی آب، التیام می بخشید و با بیقراری شیهه میکشید.
عباس بر لب فرات نشست. مشتش را زیر آب زد. موج بر دل فرات افتاد و رخ قمر بنی هاشم را در آغوش کشید و در خودش محو کرد.
تشنگی به سر حد خود رسیده بود. عطش بیداد میکرد. لبهای خشکیده عباس در عطش قطره ای آب میسوخت. مشت آب را بالا آورد. عکس لبهای ترک خورده اش بر روی صورت خیس آب، او را به یاد عطش و تشنگی بچه های حسین انداخت. لبهای تشنه ی رقیه و صدای العطش او، از نوشیدن آب منصرفش کرد. آتش عطشش را با آب مشتش به جان فرات انداخت و فرات را تا قیامت در آتش حسرت بوسیدن لبهای خود سوزاند.
مشک را به فرات انداخت. مشک، آب فرات را با حرص و ولع سرکشید و روی شانه راست عباس جای گرفت.
عباس سوار بر اسب شد، هیچ چیز جلودارش نبود، می غرید و پیش می رفت. نگاهش از خیمه ها گرفته نمی شد. در دلش به مشک التماس میکرد که همراهی اش کند. خیسی و خنکی مشک، ذره ذره گداز و عطش را از تن عباس می ربود. میهمان یمین بودنش طولی نکشید که روی شانه چپ عباس جای گرفت و پس از آن هم میهمان لب و دهان عباس شد و هزاران بوسه نثار لبهای عطشناک عباس نمود.
مشک غرق در بوسه بارانی ماه بود که ناگاه احساس کرد از درون تهی شد. نگاه مشک و عباس، در هم گره خورد و وقتی که وجودش از قطرات نقره فام آب تهی شد، عباس، نگاه ناامید و شرمگین خود را از مشکِ پاره گرفت و تا خیمه گاه حسین امتدادش داد. زمین و زمان از سنگینی این نگاه به هم ریخت. خصم هم تاب دیدنش را نیاورد و تیر بر آن نشاند. قطره قطره خون و اشک بود که در هم می غلطیدند و از رخ همچو ماهش فرو می ریختند.
خدای هیبت و عظمت، دو کنده ی زانو را بالا آورد، سر خم کرد تا تیر از چشم بیرون کشد که کلاه خود از سرش افتاد و قرص قمر نمایان شد. دشمن تاب دیدن این جمال و جلال را نیاورد، عمود آهنین بالا برد و بر فرق عباس فرود آورد و “شق القمر"دیگری را رقم زد. قمر بنی هاشم با صورت به زمین افتاد، خورشید اهل بیت به کسوف نشست و چشمان زمین به سیاهی رفت.
بوی تن عباس با بوی خوش یاس، در هم پیچید و حسین سرمستانه این بو را به جان ریه اش نشاند و چون عباس فریاد زد:” یا اخاه ادرک اخاک” زمین به نظاره ی ” جمع الشمس و القمر” نشست.
از خانم میرشکاری
لینک ترجمه این مطلب به انگلیسی: https://ashura.kowsarblog.ir/the-smell-of-jasmine