یک تکه نان عراقی
چقدر خسته بودیم و گرسنه! یک آدرس داشتیم اما از هر کس با زبان فارسی و عربی میپرسیدیم نمیتوانستند، راهنمایی کنند. گوشیها هم خط نمیداد! قرار بود وقتی به نجف رسیدیم، به منزل یکی از دوستان برویم تا حسابی از ما پذیرایی کنند و خستگیِ راه را از تنمان بیرون کنیم. اما نمیرسیدیم که نمیرسیدیم.
انگار قرار نبود همه چیز طبق برنامهی ما پیش برود. (امام علیعلیهالسلام میفرمایند: “خدا را زمانی دیدم که تمام برنامههایم را به هم ریخت.)
خلاصه این رفتنها و نرسیدنها و سرگردانیها بیشتر خسته و کلافهمان میکرد… تقریبا هیچکس در کوچههای اطرافمان نبود. تصمیم گرفتیم هر جا که شد استراحت کنیم و قیدِ منزل و غذای آماده را بزنیم.
به یک استراحتگاه رسیدیم. دو پسر جوان جلو آمدند و گفتند: “همه خوابند؛ ولی برای شما توی این ساختمان جا هست".
رفتیم داخل… عالی نبود. راستش را بخواهید، خوب هم نبود. خستگی و گرسنگی اَمان همهمان را بریده بود. قبول کردیم شب را آنجا بمانیم. سریع پتوها رو پهن کردیم و مستقر شدیم، اما حرفی از شام نبود، چون ساعت، ۲ نیمه شب بود! کمی خشکبار برای خوردن، همراهمان بود؛ همه از فرطِ خستگی خورده و نخورده بیهوش شدیم.
صبح با صدای همراهان بیدار شدیم، تازه فهمیدیم که کجا خوابیدیم. تا حرم امیرالمومنین علیعلیهالسلام یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. یعنی شب را زیر سایه پدر مهربانمان سپری کرده بودیم. سریع وضو گرفتیم و راهی حرم شدیم…
داشتم فکر میکردم برای همین آنقدر راحت در یک مکان ناراحت، استراحت کردیم. در راه برگشت به استراحتگاه، تو همین افکار قشنگ غرق بودم که ناگهان با صدای شکمم فهمیدم چقدر گرسنهام.
رو کردم به آقا و گفتم: “آقا جان دیشب به قصد منزلِ از پیش رزرو شده آمدیم؛ ولی در مکانی جا گرفتیم که شما برایمان انتخاب کرده بودید. الان هم یک صبحانه میخواهم. صبحانهای که خودتان خیلی دوست دارید".
حرفم تمام نشده بود که خودم را مقابل میز موکبی دیدم. تا به خودم بیایم تو دستام … تو دستام یک تکه نان عراقی بود و یک لیوان شیرِ داغ. هنوز متعجب بودم و ناخودآگاه نجوا میکردم: “قربان آن آقایی که وقتی شبِ آخرِ عمرشان، بر سرِ سفره، نان و شیر دیدند به دخترشان دستور دادند شیر را بردار".
آقای مهربان ما از خانوادهی کرم هستند و اهل کرامت و مهماننواز. هنوز که هنوز است طعم آن شیر و نان زیر دندانم است. الهی روز قیامت به دست مبارکشان از آبِ چشمه کوثر سیراب شویم