مهمان باران
وقتی برادرم محسن، ما را زیر درختی خميده، چندین خیابان آن ورتر از گاراج، رها کرد تا میان آن همه شلوغی جمعیت و بی ماشینی، وسیله ای برای خروج از کربلا پیدا کند؛ هیچ فکر نمیکردم اینقدر زود احساس غریبی کنم. از همان پیچِ آخر کوچه که دیگر محسن دیده نمیشد، نگرانی ام سر باز کرد اما سعی کردم چیزی از این تشویش در چهره ام خودنمایی نکند تا آب در دل خواهر کوچکترم_ فاطمه _ تکان نخورد. امروز سومین روزی ست که صبح تا فرو نشستن آفتاب برای رفتن به کشور و یافتن وسیله نقلیه تقلّا میکنیم اما سیل عظیم جمعیت،امان نمی دهد.
کمی که سرِ پا ایستادیم؛ برای فرار از سوز سرما ترجیح دادیم روی تکه سنگی زیر همان درخت، چمپاته بنشینیم تا گرمای حاصل از جمع کردن دست و پا، بدنمان را بپوشاند. هرچقدر دانه های باران بیشتر میشد، دلشوره های من شدت می گرفت. برگهای ریز و ساقه های سوزنی درخت، نمی توانست حجم سقوط قطره ها را کمتر کند. سرما، باران، نزدیکی غروب و اینهمه ابر سیاه تو در تو، تنهایی مان را تکثیر می کرد.
زمان زیادی از رفتن محسن می گذشت و صدای پای عابرانی خسته و ناامید از جستجوی ماشین که کشان کشان هر کدام به جهتی می رفتند، توی دلمان را خالی می کرد. دلی که هزار راه رفته بود.
نگاهی به فاطمه کردم. خیسِ خیس است و نگاه مضطربش رو به زمین. خواستم چیزی بگویم که دیدم صدایم از شدت سرما می لرزد و سکوت کردم. نگاهم را که به تیره گی آسمان دوختم؛ صدایی آرام از پشت سر، توجهم را جلب کرد. مردی میانسال با لباس عربی و چهره ای درهم که حکایت از ناراحتی داشت؛ بدون آنکه مطمئن باشد زبانش را می فهمیم؛ پرسید:
_شماها چرا اینجا نشستید؟
با کمی مکث گفتم:
_منتظر برادرم هستیم
خوشحال از اینکه می توانیم عربی صحبت کنیم، ادامه داد:
_کجاس؟
_گاراج… دنبال ماشین
درست مثل کسی که خانواده اش اسیر باران شده باشند؛ با ابروانی گره خورده، دستش را مرتب، تکان می داد و می گفت:
_ پاشید.. پاشيد.. اینجا جای نشستن نیست
نمی دانستم چه باید بگویم. لحنش دستوری بود و پُر از مردانگی. فرصتی برای فکر کردن نداشتم اما ترس از همراه شدن با مردی غریبه و فکر به برادر نیامده ام هنوز اجازه بلند شدنم را نمی داد. نگاهم کرد. دانستم که فکرم را خواند. رگهای بالا آمده گردنش، مرا سرِ پا کرد اما پاهایم حرکت نمی کرد.
با تندی نگاهش را گرفت و گفت:
_ از من می ترسید؟… اینجا کربلاست
دستش رو به گنبد آقا دراز بود. شرمنده شدم و مِن مِن کنان گفتم:
_نگران برادرم هستم
گفت:
_خونه ما همین بغله… شما رو می رسونمو بر می گردم اینجا میشینم
وسایلمان را گرفت و با فاصله زیاد از ما راه افتاد. کوچه هایی از خانه های تنگ و باریک و درهای کوچک را یکی یکی، پشت سر می گذراندیم. به قدم های سریعش که برای برگشتن سریع به محل قرار با محسن برمی داشت؛ نگاه می کردم و شرمنده تر میشدم که باید او، جای ما زیر باران منتظر بماند.
نزدیک خانه ای که درش باز بود، اشاره داد که همین جاست. خانه ای بسیار قدیمی و بزرگ، با حیاطی کوچک که چندین در به این حیاط چند متری باز می شد. کنار هر در، چند بچه ژولیده و معصوم، نگاهشان به ما بود. از پشت یکی از این درها، خانمی جوان و خوشرو، خود را از میان سه بچه، جلو کشاند و به استقبال شتافت.
سهمِ ما از آن خانه، یک اتاق سه در سه بلوکی بود که به سختی می شد سه نفر، در آن دراز بکشند. یک قسمت از چهار قسمت اتاق، بدون دیوار بود و آن را با پلاستیکی محکم و وسیع پوشانده بودند، طوری که نمای حیاط به وضوح دیده میشد و همین، منظره دویدن چندین بچه در زیر باران را جالب تر میکرد.
وقتی صاحبخانه خیالش از بابت گرمای اتاق و بخاری، راحت شد؛ آهسته به همسرش سپرد که لباسهایمان را خشک کند و راه افتاد.
تجمع بچه های ایستاده کنار در اتاق، بیشتر و بیشتر میشد. آنها را يکی یکی با شیرینی های ته کیفمان، کنار خود کشاندیم و ساعتی سرگرم شدیم. بوی نان تازه گرسنه ترمان کرده بود. با با پیچیدن صدای محسن که با صاحبخانه مشغول صحبت از نبود ماشین می کرد، دلم آرام گرفت.
با موها و لباس های خیس که وارد اتاق شد، خیره به سوراخ های بزرگ لای بلوک ها و اشاره به بخاری گفت:
_همین اتاق، امشب غنیمته… مهم اینه که گرم و نرمه
با آمدن محسن، دختربچهها و مادر محجوبشان از شرم، اتاق را ترک کردند و با رفتن آنها، پسرهای کوچک هم تک تک و دو تا دوتا با شیطنت و خنده، در رفتند.. فضا آرامِ آرام است و تنها صدای پچ پچ صاحبخانه و همسرش که در حیاط، روبروی هم ایستاده اند؛ به گوش می رسید:
_چیزی تو خونه داریم؟
_نه… هیچی
_هیچی؟
_هیچی
_برا همین واسه شام، دست نجنبوندی؟
زن، آرام تر می گوید:
_چی بگم… خودمون هم…
لحظه ای سکوت می کند و گویا چیزی یافته باشد، باز میپرسد :
_آرد، چی؟… آرد داریم؟
_آره… نون آماده ست
با لحنی که لبریز از اطمینان بود گفت:
_خدا بزرگه… نگرانی نداره… زائر ابو السجاد، بی شام نمیمونه
سکوت غمگینی، اتاق را فرا می گیرد. شرمندگی، اجازه سر بلند کردن به هیچکداممان را نمی داد. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد. تنها صدای نفس هایمان بر فضا حاکم ست و گاه گاهی صدای جویدن های موش کوچکی که آن گوشه، زیر پتوها مشغول خوردن چیزی بود و سرک می کشید.
لحظه ای بعد اما، ولوله ای آرام در حیاط جوشید. از هر کدام از آن درها که هر کدامشان رو به چند اتاق بود و خانواده ای را در خود، جای داشت؛ بدون کمترین صدایی، کاسه و بشقاب هایی خارج می شد. آن یکی، بادمجان سرخ شده و این یکی، پرتقال و موز. یکی برای دادن ظرف سوپی التماس می کرد و دیگری ترشی به همراه داشت.
سفره پُر شده بود از غذاهای رنگی و خوش بو. سفره ای از جنس نور.
… از آن شب، شب های زیادی می گذرد اما هنوز نه عطر و طعم آن خوراکی ها، جایی برایمان تکرار شد، نه حس آن همه غرور از غیرت یک اعرابی و نه آرامشی که آن اتاق بلوکی کوچک برایمان رقم زد. با پیچیدن صدای محسن که با صاحبخانه مشغول صحبت از نبود ماشین می کرد، دلم آرام گرفت
اثر: خانم رها حسین پور
معاون آموزش مدرسه علمیه فاطمه الزهراء(سلام الله علیها) آبادان
https://sormeyeghalam.kowsarblog.ir
/