سلام بر قمر بنی هاشم
#مقتل_خوانی
#مقتل_حضرت_عباس_علیه_السلام به نقل از کتاب شرح شمع
عصر عاشورا، پس از شهادت اصحاب و یاران، حضرت عباس علیه السلام تنهایی و بی کسی امام را نتوانست تحمل کند. محضر امام(ع) رسید و رخصت میدان رفتن و جانفشانی خواست و عرضه داشت : برادر جان! اجازه میدان می دهی؟ امام حسین(ع) گریه شدیدی کردند و فرمودند: برادر! تو پرچمدار منی.
عباس(ع) عرض کرد: «سینه ام تنگی می کند و از زندگی سـیر گشتـه ام.» امام(ع) فرمودند: مقداری آب برای این طفلان تهیه نما. جناب قمر بنی هاشم(ع) مشک به دوش گرفت و روانه میدان شد. با سپاه حریف، درباره آوردن آب به خیمه ها سخن گفت.
وقتی از آن ها مأیوس شد، نزد امام(ع) بازگشت و طغیان و سرکشی دشمن را به عرض رسانید. در این حال صدای العطش کودکان فضای خیمه ها را پر کرده بود.
سقّا نگاهی به چهره معصوم کودکان انداخت و بدون تأمل سوی شریعه فرات برگشت و به نگهبانان شریعه حمله کرد و جمع کثیری را کشت و وارد شریعه شد، دست زیر آب برد تا مقابل صورت آب را بالا آورد. «ذَکَرَ عَطَش الحسین و اهل بیته» به یاد لبان خشکیده حسین و اهل بیتش افتاد و آب را برگرداند به شریعه.
هنگام بازگشت، دشمن راه را بر او بست. حضرت برای محافظت از مشک به سمت نخلستان رفت و دشمن نیز به دنبالش.
از هر طرف تیر و نیزه به سمتش پرتاب می کردند، تا اینکه زره از انبوه تیرها همچون خار پشت به نظر می رسید. ابرص بن شیبان دست راست حضرت را قطع نمود، حضرت مشک را به دوش چپ انداخت و با دست چپ جنگید و این گونه رجز خواند: «وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُموا یَمینی، اِنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی»، به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کنید، من از حمایت از دینم دست بر نمی دارم.
در این هنگام دست چپ حضرتش را حکیم بن طفیل از مچ قطع کرد. مشک را به دندان های مبارک گرفته سعی می کرد آب را به خیام برساند. لذا خود را به روی مشک انداخت. در این حال دشمن تیری به چشم و تیری به مشک زد، حکیم بن طفیل با گرزی آهنین فرق مبارک را نشانه گرفت و ضربتی وارد کرد و او را بر زمین انداخت.
عباس(ع) عرضه داشت: «یا ابا عبد الله علیک منی السلام»، ای اباعبد الله بر تو سلام، مرا دریاب.
امام خود را به نعش برادر رسانید، وقتی قمربنی هاشم در بالین امام حسین(ع) جان سپرد، حضرت فرمودند: «الان انْکَسَر ظَهری»، عباسم الآن کمرم شکست و چاره ام از هم گسست.(شرح شمع:صفحه 210 و 211)
———————————–
وقتى که قد سرو خم شد
کسانى که حسین علیه السلام خود را به بالین آنها رساند مختلف بودند،هر کس در یک وضعى قرار داشت.وقتى امام وارد مىشد یکى هنوز زنده بود و با آقا صحبت می کرد، دیگرى در حال جان دادن بود.
در میان کسانى که ابا عبد الله علیه السلام خود را به بالین آنها رسانید،هیچ کس وضعى دلخراشتر و جانسوزتر از برادرش ابو الفضل العباس براى او نداشت،برادرى که حسین علیه السلام خیلى او را دوست می دارد و یادگار شجاعت پدرش امیر المؤمنین است.
در جایى نوشته اند ابا عبد الله علیه السلام به او گفت:برادرم«بنفسى انت»عباس جانم!جان من به قربان تو.این خیلى مهم است.عباس در حدود بیست و سه سال از ابا عبد الله علیه السلام کوچکتر بود(ابا عبد الله 57 سال داشتند و عباس یک مرد جوان 34 ساله بود).ابا عبد الله به منزله پدر ابا الفضل از نظر سنى و تربیتى به شمار می رفت،آنوقتبه او می گوید: برادر جان!«بنفسى انت»اى جان من به قربان تو!
ابا عبد الله کنار خیمه منتظر ایستاده است.یک وقت فریاد مردانه ابا الفضل را مىشنود.(نوشتهاند ابا الفضل علیه السلام چهرهاش آنقدر زیبا بود که«کان یدعى بقمر بنى هاشم»در زمان خود معروف به ماه بنى هاشم بود.
اندامش به قدرى رسا بود که بعضى از اهل تاریخ نوشتهاند:«و کان یرکب الفرس المطهم و رجلاه یخطان فى الارض»سواراسب تنومندى شد،پایش را که از رکاب بیرون مىکشید،با انگشت پایش مىتوانست زمین را خراش بدهد.حالا گیرم به قول مرحوم آقا شیخ محمد باقر بیرجندى یک مقدار مبالغه باشد،ولى نشان مىدهد که اندام بسیار بلند و رشیدى داشته است، اندامى که حسین از نظر کردن به آن لذت مىبرد).
وقتى که حسین علیه السلام به بالاى سر او مىآید،مىبیند دست در بدن او نیست،مغز سرش با یک عمود آهنین کوبیده شده و به چشم او تیر وارد شده است.بى جهت نیست که گفتهاند:«لما قتل العباس بان الانکسار فى وجه الحسین»عباس که کشته شد،دیدند چهره حسین شکسته شد.خودش فرمود:
«الان انقطع ظهرى و قلتحیلتى».
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.
کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 260
نویسنده: شهید مطهرى