کلام امام حسین علیه السلام
امام حسین(علیه السلام) :
هرکس زبانش راستگو باشد ، کردارش پاکیزه گردد و هرکس نیت خیر داشته باشد ، روزیش فراوان و هرکس با زن و بچه اش خوش رفتار باشد عمرش طولانی می شود
ارشاد القلوب، ج ١، ص ٣٢٣
پیاده روی اربعین
اوایل ماه صفر بود و هنوز مسیر پیادهرویِ اربعین شلوغ نشده بود. صبحِ زود همراه با بقیه عاشقان حسینی به راه افتادیم. یکی یکی عمودها را به یاد زینب کبریسلاماللهعلیها که ستونِ پا بر جایِ کاروانِ اسرا بودند، طی کردیم. تا غروب نمیدانم چند عمود، ولی مسافت زیادی را پیموده بودیم.
به موکبی رسیدیم، یک مرد عراقی با اصرار ما را سوار بر سه چرخهی خود کرد و گفت میخواهم شما امشب مهمانِ خانهی ما باشید و صبح زود شما را به همین موکب میرسانم. سوار بر سه چرخه شدیم؛ چقدر خاطرات شیرینی!!!
همان مسیری که صبح تا غروب پیموده بودیم، بازگشتیم؛ یعنی دقیقاً به مبدا خود رسیدیم. تا اینکه بالاخره به خانه آن مرد رسیدیم. از پذیرایی و میزبانی عراقیها چه بگویم که فقط ما را شرمنده میکنند؛ آنها که رفتهاند، میدانند.
شب بود و دخترم حالش بد شد. آن مرد با همسرم، دخترم را به مطبِ دکتر بردند و سرم وصل کردند؛ بدون اینکه اجازه بدهند همسرم مبلغی را پرداخت کند.
جرقه این خاطره فراموش نشدنی در مجلس عزاداری امام حسین به ذهنم خطور کرد. وقتی سخنران از ارادت عراقیها نسبت به امام حسینعلیهالسلام و حضرت عباسعلیهالسلام و زوار کربلا سخن میگفتند.
ولا جعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم…
?خاطره از سین، الف
https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir
/
یاد امام حسین علیه السلام
? امام صادق ع ?
هربندهای ڪہ آب بخورد و #امام_حسین
رایاد ودشمنانش را لعنت ڪند
حق تعالے
صد حسنہ براے او نویسد
صد گناهش ببخشد
وصد درجہ بالایش برد
چنانڪہ صد بنده آزاد
ڪرده✨
https://abasaleh93.kowsarblog.ir
/
عند قبرالحسین
آیت الله بهجت(ره) :
«یادم میآید در اربعین، کربلا به اندازهای شلوغ میشد که از همان جایی که آدم از اتومبیل پیاده میشد،ازآنجا ابدا دیگر کسی نمیتوانست حرکت کند و بیاید…
همین الآن هم اگر راه را باز بگذارند شاید جمعیت برسد به اینجا که خدا میداند از چند فرسخی اینطور ازدحامی میشود که آدم نمیتواند قدم از قدم بردارد؛ بر همۀ اینها “عند قبر الحسین” صادق است.»
منبع:کتاب رحمت واسعه، ص۲۳۵
https://pazelezibayeandishedini.kowsarblog.ir
/
ثواب زیارت عاشورا
?ثواب زیارت عاشورا از امام باقر(ع)?
به تحقیق این دعا دعایی است که ملائکه آن را میخوانند و خداوند در قبال آن برای تو صد هزار هزار درجه مینویسد و مثل کسی خواهی بود که با امام حسین (ع) شهید شده باشد. نوشته شود برای تو ثواب زیارت هر پیغمبری و رسولی و ثواب زیارت هر که زیارت کرده حسین (ع) را از روزی که شهید شده است.
?تأکید امام زمان (عج) به خواندن زیارت عاشورا?
در کتاب مفاتیح الجنان، قبل از زیارت جامعه کبیره و بعد از دعای علقمه، سفارش امام زمان (عج) به سید رشتی اینگونه بیان شده است: «شما چرا زیارت عاشورا را نمیخوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا».
?روایت ابن سنان از امام صادق (ع)?
خداوند به خواننده زیارت عاشورا دو چیز عطا میکند
1 از مُردن بد نگاه میدارد
2 از مکاره و فقر در امان باشد
دشمن بروی غلبه نکند و از جنون،برص و جذام ،خودش و اعقابش مصون باشد
و شیطان نیز بر آن ها دست پیدا نکند.
? الاقبال ف13 از باب 1 و کنزمخفی ص32
https://narjes-dolatabad.kowsarblog.ir
/
مهمان باران
وقتی برادرم محسن، ما را زیر درختی خميده، چندین خیابان آن ورتر از گاراج، رها کرد تا میان آن همه شلوغی جمعیت و بی ماشینی، وسیله ای برای خروج از کربلا پیدا کند؛ هیچ فکر نمیکردم اینقدر زود احساس غریبی کنم. از همان پیچِ آخر کوچه که دیگر محسن دیده نمیشد، نگرانی ام سر باز کرد اما سعی کردم چیزی از این تشویش در چهره ام خودنمایی نکند تا آب در دل خواهر کوچکترم_ فاطمه _ تکان نخورد. امروز سومین روزی ست که صبح تا فرو نشستن آفتاب برای رفتن به کشور و یافتن وسیله نقلیه تقلّا میکنیم اما سیل عظیم جمعیت،امان نمی دهد.
کمی که سرِ پا ایستادیم؛ برای فرار از سوز سرما ترجیح دادیم روی تکه سنگی زیر همان درخت، چمپاته بنشینیم تا گرمای حاصل از جمع کردن دست و پا، بدنمان را بپوشاند. هرچقدر دانه های باران بیشتر میشد، دلشوره های من شدت می گرفت. برگهای ریز و ساقه های سوزنی درخت، نمی توانست حجم سقوط قطره ها را کمتر کند. سرما، باران، نزدیکی غروب و اینهمه ابر سیاه تو در تو، تنهایی مان را تکثیر می کرد.
زمان زیادی از رفتن محسن می گذشت و صدای پای عابرانی خسته و ناامید از جستجوی ماشین که کشان کشان هر کدام به جهتی می رفتند، توی دلمان را خالی می کرد. دلی که هزار راه رفته بود.
نگاهی به فاطمه کردم. خیسِ خیس است و نگاه مضطربش رو به زمین. خواستم چیزی بگویم که دیدم صدایم از شدت سرما می لرزد و سکوت کردم. نگاهم را که به تیره گی آسمان دوختم؛ صدایی آرام از پشت سر، توجهم را جلب کرد. مردی میانسال با لباس عربی و چهره ای درهم که حکایت از ناراحتی داشت؛ بدون آنکه مطمئن باشد زبانش را می فهمیم؛ پرسید:
_شماها چرا اینجا نشستید؟
با کمی مکث گفتم:
_منتظر برادرم هستیم
خوشحال از اینکه می توانیم عربی صحبت کنیم، ادامه داد:
_کجاس؟
_گاراج… دنبال ماشین
درست مثل کسی که خانواده اش اسیر باران شده باشند؛ با ابروانی گره خورده، دستش را مرتب، تکان می داد و می گفت:
_ پاشید.. پاشيد.. اینجا جای نشستن نیست
نمی دانستم چه باید بگویم. لحنش دستوری بود و پُر از مردانگی. فرصتی برای فکر کردن نداشتم اما ترس از همراه شدن با مردی غریبه و فکر به برادر نیامده ام هنوز اجازه بلند شدنم را نمی داد. نگاهم کرد. دانستم که فکرم را خواند. رگهای بالا آمده گردنش، مرا سرِ پا کرد اما پاهایم حرکت نمی کرد.
با تندی نگاهش را گرفت و گفت:
_ از من می ترسید؟… اینجا کربلاست
دستش رو به گنبد آقا دراز بود. شرمنده شدم و مِن مِن کنان گفتم:
_نگران برادرم هستم
گفت:
_خونه ما همین بغله… شما رو می رسونمو بر می گردم اینجا میشینم
وسایلمان را گرفت و با فاصله زیاد از ما راه افتاد. کوچه هایی از خانه های تنگ و باریک و درهای کوچک را یکی یکی، پشت سر می گذراندیم. به قدم های سریعش که برای برگشتن سریع به محل قرار با محسن برمی داشت؛ نگاه می کردم و شرمنده تر میشدم که باید او، جای ما زیر باران منتظر بماند.
نزدیک خانه ای که درش باز بود، اشاره داد که همین جاست. خانه ای بسیار قدیمی و بزرگ، با حیاطی کوچک که چندین در به این حیاط چند متری باز می شد. کنار هر در، چند بچه ژولیده و معصوم، نگاهشان به ما بود. از پشت یکی از این درها، خانمی جوان و خوشرو، خود را از میان سه بچه، جلو کشاند و به استقبال شتافت.
سهمِ ما از آن خانه، یک اتاق سه در سه بلوکی بود که به سختی می شد سه نفر، در آن دراز بکشند. یک قسمت از چهار قسمت اتاق، بدون دیوار بود و آن را با پلاستیکی محکم و وسیع پوشانده بودند، طوری که نمای حیاط به وضوح دیده میشد و همین، منظره دویدن چندین بچه در زیر باران را جالب تر میکرد.
وقتی صاحبخانه خیالش از بابت گرمای اتاق و بخاری، راحت شد؛ آهسته به همسرش سپرد که لباسهایمان را خشک کند و راه افتاد.
تجمع بچه های ایستاده کنار در اتاق، بیشتر و بیشتر میشد. آنها را يکی یکی با شیرینی های ته کیفمان، کنار خود کشاندیم و ساعتی سرگرم شدیم. بوی نان تازه گرسنه ترمان کرده بود. با با پیچیدن صدای محسن که با صاحبخانه مشغول صحبت از نبود ماشین می کرد، دلم آرام گرفت.
با موها و لباس های خیس که وارد اتاق شد، خیره به سوراخ های بزرگ لای بلوک ها و اشاره به بخاری گفت:
_همین اتاق، امشب غنیمته… مهم اینه که گرم و نرمه
با آمدن محسن، دختربچهها و مادر محجوبشان از شرم، اتاق را ترک کردند و با رفتن آنها، پسرهای کوچک هم تک تک و دو تا دوتا با شیطنت و خنده، در رفتند.. فضا آرامِ آرام است و تنها صدای پچ پچ صاحبخانه و همسرش که در حیاط، روبروی هم ایستاده اند؛ به گوش می رسید:
_چیزی تو خونه داریم؟
_نه… هیچی
_هیچی؟
_هیچی
_برا همین واسه شام، دست نجنبوندی؟
زن، آرام تر می گوید:
_چی بگم… خودمون هم…
لحظه ای سکوت می کند و گویا چیزی یافته باشد، باز میپرسد :
_آرد، چی؟… آرد داریم؟
_آره… نون آماده ست
با لحنی که لبریز از اطمینان بود گفت:
_خدا بزرگه… نگرانی نداره… زائر ابو السجاد، بی شام نمیمونه
سکوت غمگینی، اتاق را فرا می گیرد. شرمندگی، اجازه سر بلند کردن به هیچکداممان را نمی داد. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد. تنها صدای نفس هایمان بر فضا حاکم ست و گاه گاهی صدای جویدن های موش کوچکی که آن گوشه، زیر پتوها مشغول خوردن چیزی بود و سرک می کشید.
لحظه ای بعد اما، ولوله ای آرام در حیاط جوشید. از هر کدام از آن درها که هر کدامشان رو به چند اتاق بود و خانواده ای را در خود، جای داشت؛ بدون کمترین صدایی، کاسه و بشقاب هایی خارج می شد. آن یکی، بادمجان سرخ شده و این یکی، پرتقال و موز. یکی برای دادن ظرف سوپی التماس می کرد و دیگری ترشی به همراه داشت.
سفره پُر شده بود از غذاهای رنگی و خوش بو. سفره ای از جنس نور.
… از آن شب، شب های زیادی می گذرد اما هنوز نه عطر و طعم آن خوراکی ها، جایی برایمان تکرار شد، نه حس آن همه غرور از غیرت یک اعرابی و نه آرامشی که آن اتاق بلوکی کوچک برایمان رقم زد. با پیچیدن صدای محسن که با صاحبخانه مشغول صحبت از نبود ماشین می کرد، دلم آرام گرفت
اثر: خانم رها حسین پور
معاون آموزش مدرسه علمیه فاطمه الزهراء(سلام الله علیها) آبادان
https://sormeyeghalam.kowsarblog.ir
/
ماه کامل است اما امشب شب چهاردهم نیست.
عکس ماه در آب افتاده بود قرص ماه گویی کامل بود با آنکه شب نبود و شب چهاردهم نبود! کنار آب نشست و نگاه خستهاش با امید به قطرات آب دوخته شد که میرقصیدند و او را دعوت میکردند که لبان تشنهاش را میهمان کند به نوشیدن جرعهای… دست را به آب زد و قطرات آب دست ملتهبش را در آغوش کشیدند. خنکای آب در پوست دوید و بیاختیار زبانش بر لبان خشکش کشیده شد. اما فقط لحظهای بود و شاید حتی کمتر از لحظهای. اخم به پیشانی بلندش نشست و نهیبی بر دل زد: عباس چگونه به خود اجازه دادی که خنکای آب بر دستت نشیند در حالیکه لبان مولایت از تشنگی ترک خورده! به دستانش نگاهی انداخت و غرید: در راه مولایم قربانی شوید تا راضی شوم وگرنه مرا با شما تا قیامت کاری نیست. مشک را بر دوش انداخت و سوار اسب شد… اکنون ماه بر زمین افتاده و خورشید بر پیکرش نماز عشق میخواند. با چشمهایش همه جا را میکاود و ناگاه خم میشود و از زمین چیزی را برمیدارد. حسین چه میکند؟! آن چیست که بر دیده و لب نهاده و میبوسد؟ همه هستی به نظاره برخاسته برای دیدن این صحنه زیبای عشق. آری این دست عباس است که بوسهگاه حسین شده است. دستی که عباس او را نهیب میزند و قربانیش میخواهد. قربانی پذیرفته شده و عشق به مسلخ رفته است. ماه اکنون کامل گشته است اما امشب شب چهاردهم نیست!
طوبی
https://toobamohabbat.kowsarblog.ir
/